تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۱:۵۱۰۸
فروردين
بهار سختی که گذشت تنها به مرهم پاییز و زمستانش آرام گرفت گر نه آتشش به دامن هر بهاری بعد از آن میزد. مرهم میدانی چیست؟ مرهم آن است که روی زخم می آید و تسکین میدهد زخمی را که با همان هیبت باقیست. دلم آرام میخواهد. چه شد که سرم به هوای بهار پیش زد نمیدانم اما جاده ی غروب زده ی قم-تهران بار دومیست که اشکم را درمی آورد. انگار یک گوشه ای هر آن دارد رشد میکند. مهیب میشود. میخاهد بیاید مرا ببلعد. دستش را میگیرم فشار میدهم. خاب است. بی اثر است. تمام جانم پر از پارادوکس شده است. آری من همانم که کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم. گمان میکردم شعارم شده است، دریغ که رفته است به عمیق ترین جای وجودم و زهر شده است. گاه گاه می آید ساقه ام را میسوزاند و میرود همان انتهای جان جا خوش میکند، تا دوباره غروبی شود و کناری شود و خیالی تا من به عیان و نهان ضجه ی جان کندن بزنم. مرهمم می اید به التیام جان سوخته...مرهم همان مرهم است اما زخم دیگر آن زخم نیست...
۲۳:۴۱۱۴
دی

بارها شده بود که تصور کنم مرده ام و خدا دارد چیز های پنهانی را مینمایاند. یکی از آن ها نقش آن بو بر خلا بود. گویی که بخاهم وجودش را با حواس ناکارایی اثبات کند، بی آنکه ذره ای از حقیقتش را به غیری آشکار سازد.



*با یار تا به گردن

۱۰:۴۶۲۹
آبان

...و هیچکس نمیدانست که تنهایی در عمق جان یک یکمان دورهاست که ریشه دوانده. و هرآنچه که مانده چه بسا همان سرمه است. حال نه آنکه سرمه کم باشد، رنگ رخمان بود اما گویی چیزی در عمق جانمان کم بود که سحر زیر چشمان پفیده مان را سیاه میکردیم. 

۱۲:۵۶۲۴
آبان

صدایمان را که میشنیدند دلشان قنج میرفت. به سینه میکوبیدند و قربان صدقمان میرفتند. میگفتند قدم هاتان موزون است، از تنتان غزل میبارد. مینشستند زیر پامان و ان یکاد میخاندند. برایمان پیراهن میبافتند. از رشته های ابری. تار آفتاب و پود مهتاب میزدند. ستاره نشانمان میکردند. به ساق پامان نقش عشقه میزدند -یعنی آیین دلنشین اسارت را بهمان میشناساندند-. برامان دشت پهن میکردند. عطر سرخ میپراکندند. میبردنمان پا شویمان میکردند. شیرمان میدادند. میخاباندنمان رو پاهای بلندشان و لالایی میخاندند؛ دریالالا...سهره لالا...لا لا لا لا لا...جانیم لالا... وقت خاب تماشامان میکردند. پلک نمیزدند. مغازله مان که بود از این سو و به آن سو پر میزدند و از بال هاشان رطوبت خنک میپراکندند. بعدتر هم می آمدند و بوسه بارانمان میکردند. برامان سجاده میشدند و تکیه ی قنوتمان را میگرفتند.آری... این چنین او فرستاده بودشان که تنها ما را بخواهند.

۱۹:۳۹۲۵
مهر

از اولش هم نقاشی ما خوب نبود. یعنی بیشتر عکس می انداختیم. میرفتیم دور دور ها، از پشت درخت ها سر در میاوردیم و لبخند ملیح میزدیم و عکس می انداختیم. میشد از لای در  از غصه ها عکس می انداختیم. از نقش خودمان در آینه عکس می انداختیم. از خمارمان...از گریمان...از نور و سیاهی مان عکس می انداختیم. بهتر که نقاشی نمیدانستیم. حیف نور نبود که از زیر ابر، آن همه دور خودش را بکشد بیاید پهن کند روی دامن ما، آنوقت ما رنگ بپاشیم روی کاغذ؟ نقاشی از اولش هم هنر ما نبود. نه که خیال پردازی و انگولک ندانیم، میدانستیم اما سرش را با "بعدنا..." هم می آوردیم که مبادا به نور خیانت کنیم. نور هم حواسش به ما بود. شب ها بیشتر. لب گزان و کمرنگ تماشامان میکرد و مثل مادرمان نفسش را الهی شکر میکرد و دم میداد به تنمان. این بود که اگر هم هوس نقاشی به سرمان میزد، دستمان به قلم نمیرفت. هروقت تاریکی میزد و عرصه تنگ میشد، هم را بغل میکردیم و دعای نور میخاندیم. نور که می آمد عکس می انداختیم. با مردمک های باز و چشمان گود رفته.

 

۱۷:۵۸۰۷
مهر
همانطور که نشسته بودم کج شدم و سرم را گذاشتم روی دسته ی مبل و سعی کردم خودم را توجیه کنم که تا وقتی پاهایم روی زمین باشد "دراز" نکشیدم که از مامان و خاله ها خجالت بکشم. نگاهی به ساعت انداختم و با لبخندی از روی شرم به بزرگترها چشمانم را بستم و خابیدم. 

۱۱:۱۵۰۳
مهر

"سلام. ممنون از تبریک :) پساپس هم محسوب می‌شد.
در ضمن آدرس ایمیلتو دات کان زده بودی بجای دات کام!"


نویسنده ی همین چند عبارت حالا اینجا چند صندلی آن طرف تر نشسته و با تسلطی نه چندان میگوید حالا ادامه بدهم؟ و من به خاطرم آمد که ادامه دادن هایش چقدر فرق میکند. میشناسمش. هم او بود که در آغازین سلام ها سال را از او تحویل گرفتم. آری سال را تحویل گرفته بودم و تا مدت ها نمیدانستم که عینکی ست. آن هم عینک گرد طلایی. 
نویسنده ی این چند عبارت حالا قرار است بیاید. عطر لوبیاپلو خانه را گرفته. هوا پر از نوید پاییز است. میشناسمش او هم اوست که پلک های طولانی میزند و آب فالوده را سر میکشد.
نویسنده احاطه ام کرده است. هیج نمیدانم اینجا کجاست. کی است. میگویم اینجور وقت ها ترس برم میدارد. نمیدانم...شاید هم او میگوید. 
نویسنده ی آن چند عبارت هم اوست که از پایانِ زهرا آغازیذ؛ احسان.


۱۳:۰۴۰۶
شهریور

به موقع رسیده بود. و این "به موقع " را شاید خودش هم نمیشناخت. نشسته بود و خیال میکرد که اگر کفش ها سد راهش نبود پیشتر میرسید. نمیدانست که کفش ها را "به موقع" آن جا چیده بود. حالا داشت اطراف را دید میزد و قند میجوید. بیخبر از آن که چند موقع قبل آمده بودند و به هم ریخته بودند و برده بودند. اصلا ندانستم همان قندان را از کجا آورده بود. اگر کفش ها سد راهش نمیشد، اگر خودش را نمیبردند قندانش را میستاندند و اینجا با این دیوار های بلند حتما می پلاسید. این جا ها به هیبت او کمتر می آمد. اجزا همگی انتظار پاییز را میکشیدند که یک میوه ی کاج از درخت بیفتد و بلکه چون اویی به دنبالش بیاید. غارتگران اما هیچ هم به تاراج میبردند و فصل و وقت هم نمیشناختند. حالا او با بهار رسیده بود و ما خوب میدانستیم که بهار حتی هیچ هم برای غارت ندارد. حالا موقع، موقع ما بود که بنشینیم به تماشای نگاه پرسشگر او و قند بجویم. :)
۱۹:۱۵۱۹
مرداد

...سر انجام پس از عمری که وقف ایمان خود کرده بود در گذشت. بی آنکه به درستی بداند به چه چیزی باید ایمان داشت، اما تا واپسین لحطه ی زندگی کوشید ایمانش راسخ باشد.

۱۶:۵۳۱۴
مرداد
تمامم به افعی بماند؛
که از فرط رخوت، دمش را گزیده....