بارها شده بود که تصور کنم مرده ام و خدا دارد چیز های پنهانی را مینمایاند. یکی از آن ها نقش آن بو بر خلا بود. گویی که بخاهم وجودش را با حواس ناکارایی اثبات کند، بی آنکه ذره ای از حقیقتش را به غیری آشکار سازد.
*با یار تا به گردن
...و هیچکس نمیدانست که تنهایی در عمق جان یک یکمان دورهاست که ریشه دوانده. و هرآنچه که مانده چه بسا همان سرمه است. حال نه آنکه سرمه کم باشد، رنگ رخمان بود اما گویی چیزی در عمق جانمان کم بود که سحر زیر چشمان پفیده مان را سیاه میکردیم.
صدایمان را که میشنیدند دلشان قنج میرفت. به سینه میکوبیدند و قربان صدقمان میرفتند. میگفتند قدم هاتان موزون است، از تنتان غزل میبارد. مینشستند زیر پامان و ان یکاد میخاندند. برایمان پیراهن میبافتند. از رشته های ابری. تار آفتاب و پود مهتاب میزدند. ستاره نشانمان میکردند. به ساق پامان نقش عشقه میزدند -یعنی آیین دلنشین اسارت را بهمان میشناساندند-. برامان دشت پهن میکردند. عطر سرخ میپراکندند. میبردنمان پا شویمان میکردند. شیرمان میدادند. میخاباندنمان رو پاهای بلندشان و لالایی میخاندند؛ دریالالا...سهره لالا...لا لا لا لا لا...جانیم لالا... وقت خاب تماشامان میکردند. پلک نمیزدند. مغازله مان که بود از این سو و به آن سو پر میزدند و از بال هاشان رطوبت خنک میپراکندند. بعدتر هم می آمدند و بوسه بارانمان میکردند. برامان سجاده میشدند و تکیه ی قنوتمان را میگرفتند.آری... این چنین او فرستاده بودشان که تنها ما را بخواهند.
از اولش هم نقاشی ما خوب نبود. یعنی بیشتر عکس می انداختیم. میرفتیم دور دور ها، از پشت درخت ها سر در میاوردیم و لبخند ملیح میزدیم و عکس می انداختیم. میشد از لای در از غصه ها عکس می انداختیم. از نقش خودمان در آینه عکس می انداختیم. از خمارمان...از گریمان...از نور و سیاهی مان عکس می انداختیم. بهتر که نقاشی نمیدانستیم. حیف نور نبود که از زیر ابر، آن همه دور خودش را بکشد بیاید پهن کند روی دامن ما، آنوقت ما رنگ بپاشیم روی کاغذ؟ نقاشی از اولش هم هنر ما نبود. نه که خیال پردازی و انگولک ندانیم، میدانستیم اما سرش را با "بعدنا..." هم می آوردیم که مبادا به نور خیانت کنیم. نور هم حواسش به ما بود. شب ها بیشتر. لب گزان و کمرنگ تماشامان میکرد و مثل مادرمان نفسش را الهی شکر میکرد و دم میداد به تنمان. این بود که اگر هم هوس نقاشی به سرمان میزد، دستمان به قلم نمیرفت. هروقت تاریکی میزد و عرصه تنگ میشد، هم را بغل میکردیم و دعای نور میخاندیم. نور که می آمد عکس می انداختیم. با مردمک های باز و چشمان گود رفته.
"سلام. ممنون از تبریک :) پساپس هم محسوب میشد.
در ضمن آدرس ایمیلتو دات کان زده بودی بجای دات کام!"
...سر انجام پس از عمری که وقف ایمان خود کرده بود در گذشت. بی آنکه به درستی بداند به چه چیزی باید ایمان داشت، اما تا واپسین لحطه ی زندگی کوشید ایمانش راسخ باشد.