تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۵:۴۳۱۲
تیر
با هم به عمید آمدند. جفت بودند. جفت که میگویم نه از آن جفت ها، از آن حیث که شبیه خودش بود. گربه ی سفیدی که چرک شده و از امثال خانگی اش متمایزش کرده بود. دوست دارم خیال کنم نه شوهر، نه پدر، نه مادر، بلکه یکی از آن ها برادر دیگری بود. یقینا برادر بود. (یکهو حس کردم چقدر من برادر ندارم.) قبل از پاییز آمدند و ته کوچه جا خوش کردند. ساسان؛ پیر پسر داغ دیده ی همسایه خیلی هواشان را داشت. چمپاته میزد دم در و سیگار میکشید و نوازششان میکرد. گه گاه پوست مرغی، استخوان بی اثری، خرده جناقی هم روزیشان میکرد. این شد که بن بست عمید شد خانه شان. نمیدانم این دو از نوادگان همان گربه ای بودند که چند سال پیش همسایه با شیلنگ افتاد به جانشان یا از تیره ی دیگری، اما بدجور با محل انس گرفته بودند. به چشم دیدم که زمستان سختی را گذراندند. ساعت ها منتظر پراید صاحب آخرین خانه ی بن بست می نشستند تا بروند روی کاپوت گرمش ساعتی بنشینند. یک شب دیدم که سر بن بست ماشین به برادر زده و خونش پاشیده به گلگیل ماشین کناری. برادر از دست رفته بود. آخر شب دیدم دیگری تنها خزیده بود زیر پراید و به ابتدای بن بست زل میزد. دیگری تنها شده بود. زمستان که تمام شد بن بست را کرده بود پاتوق رفقایش. یکی توسی-سفید، یکی سیا-سفید، یکی سفید با یک خال زشت و بزرگ سیاه روی پهلویش. هوای بهار بدجور گرفته بودش. خلاصه با محل بد کرده بود دیگری. حالا نان و نمک ما را که نخورده بود، ساسان بیچاره را بگو. رسمش نبود تا سحر صدای شهوتش خاب از چشم مردم بگیرد. چند وقت بعد که چند بار مچشان را در پارکینگ گرفتیم و دنبلشان کردیم، غریبه ها دمشان را گذاشتند رو کولشان و رفتند. دیگری یک طوری شده بود. از هیچ کس نمیترسید. تمام روز دمر می افتاد رو به آفتاب و شب ها جلوی خانه ی ساسان پلک اش را سنگین میکرد و در خودش فرو میرفت و تکان نمیخورد. از کنارش که میگذشتیم همه ی زورش این بود که دمش را جمع کند که زیر پا نماند. دیگری حامله شده بود. یک روز یک توله کوچک و سفید از سوراخ روی دیوار بین دو ساختمان که کاشی اش افتاده بود سر درآورد و تا دید من تمایش میکنم سریع به داخل لانه چپید. می آمد تا لب سوراخ و میترسید بپرد. زن همسایه میگفت مدت ها طول کشیده تا او و سه هم شیره ی دیگرش یاد بگیرند چطور از میانه ی دیوار پایین بپرند. تن دیگری در آن ایام پر از زخم هایی بود که در اثر رفت و آمدش به سوراخ تنگ به وجود آمده بود. دیده ام چگونه تن توله هایش را لیس میزند، حتی قلقلکشان میدهد. دیده ام که همزمان از تن نحیفش شیر میخورند. مدتیست که دیگر به سوراخ هم نمیروند. دیگری و توله هایش رونقی به بن بست عمید داده اند.
۲۳:۰۹۰۶
تیر

دور گردنم خیس شده بود. نور به کیفیت صبحگاهیش میتابید و من عمیق نخابیده بودم اما عمیقا میخاستم که بیشتر بخابم. صدای زنگ موبایل را شنیدم. و کمی بعد ضربه های آهسته ی انگشتانی. پرسیدم ساعت چند است؟ گفت ده...نه دقیقه به هفت (یعنی اینطور یادم است) گفتم حالا یک ساعت که مانده. گفت خب من باید بروم. گفتم دیر تر برو و به نیمی از قامت او مچاله شدم و خابیدم. کمی بعد تر صدای در آمد و اینبار بی هیچ عذری بیدار شدم و راهی شدیم. کامم لزج و تلخ بود. هوای گردنه ام گرم و کمی شرجی. نگران بودم باز در این پیچ و واپیچ تهوع کنم اما به سلامت گذشتیم. هوس آن دو شلیل روی صندلی را کرده بودم. احسان را که مقابل نوبنیاد پیاده کردیم گفتم من را تا همان نزدیکی هم ببرید خودم میتوانم بروم، شما دیرتان میشود. بابا گفت میگذارمت جایی خودت بقیه اش را پیاده برو. مقابل بانک ایستاد. شلیل ها را نشان دادم و گفتم این ها را جلو بگذارید آفتاب نخورد بگندد. گفت ببر افطار بخورشان. داخل بانک شدم و معرفی نامه را نشان دادم. بردند آن پشت ها پچ پچی کردند و گفتند شغل شما چیه؟ گفتم من دانشجو ام. گفتند باید گواهی اشتغال به کار بیاوری با باقی مدارک. بیرون زدم و به مادرم زنگ زدم که پا نشود این همه راه بیاید. دیر گفتم، نیمی از راه را آمده بود، گفتم که برگردد. در حالی که مسیر را به سرازیری قدم میزدم به احسان زنگ زدم و جریان را گفتم. تازه یادم آمد نمیدانم مسیر را درست آمدم یا نه. از عابری پرسیدم که گفت باید بالا بروی. تاکسی نشستم و تازه شک کردم که معرفی نامه را پس نگرفتم. مقابل پله برقی کیفم را بیرون ریختم و دیدم بله جا گذاشتمش. معرفی نامه را پس گرفتم و سوار قطار شدم. قطار هم پر از جای خالی (جای جانم خالی) هدفونِ "یک گوش و همان یک گوش به پت پتی بند"م را درآوردم و خاستم باقی پادکست سقوط بهمن را بشنوم که انقدر صدای گوینده قطع و وصل شد از خیرش گذشتم. خیره شدم به زانوی پاره ی خانم رو به رویی. به این که سایه دارد؟ سایه ندارد؟! (من مسافر های مترو را قضاوت میکنم.) از پله های نواب هدفون به کار افتاد و چاوشی پلی شد. به صاحبِ اسم "بالارونده از پله ها در حال شافل شنیدن موزیک هایش" اس ام اسی دادم و بی رمق به خانه رسیدم. شلیل ها را گذاشتم یخچال و دراز کشیدم و کمی بعد خابم برد. بعد ما بینش چشم باز میکردم مثلا متوجه میشدم مامان لیلی پیام میگذارد. یا مرضیه دارد میگوید زهرا خابیده. دو سه ساعت بعد به باد خنک کولر و گرمای دلچسب زیر لحاف غلبه کردم و پاشدم وضو گرفتم. دیدم لسانی پیام گذاشته که خانم اختری کجای کاری؟ بیا مقاله ت را اصلاح کن بینیم با آ. خلاصه مقاله را رفرنس پاورقی زدم و برایش زیر لب سگ خور گویان ارسال نمودم. دم افطار دوزاری ام افتاد که ای دل غافل روزه ام تلف شد. وقت شلیل ها بود!

پ.ن: میگفت: روزه دارم منو...اوممم...بگو...

گفتم: روزه دارم منو اف...گفتیم: طارم از آن لعل لب است. :)