تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

چون دوست دشمن است.

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۲ ق.ظ

-نیمه ی دوم سال 90 بود که آرام آرام زمزمه ای پیچید که قرار است کادر مدرسه جمع کند برود و مستقلا برای خودش مدرسه ای بزند. وسط امتحانات نهایی بود که بحث کی برود کی بماند بالا گرفت. هر روز به عده ای از همکلاسی ها زنگ میزدند و دعوتشان میکردند که با شهریه های مختلف ثبت نامشان کنند. این بین فارغ از درست و غلط این کار رقابتی شده بود بین ما که به چه کسی با چه پیشنهادی زنگ زدند. به من و عده ای هیچوقت زنگ نزدند. طبیعی هم بود که با آن قائله ای که سر شهریه مضاعف همان سال و نامه نگاری ها و انشانویسی هایی که به پا کرده بودم نخواهند دانش آموز پرحاشیه ای که درسش هم تعریفی نداشت را داشته باشند. ترس بدی به وجودم افتاده بود. هر روز پراضطراب از حوزه ی امتحانی به خانه می آمدم و حرص میزدم که حالا که سال نتیجه گرفتن از آن همه بدو بدو سال های پیش است باید چکار کنم. مادرم را روانه ی اداره آموزش و پرورش میکردم و پدرم را هم به جست و جوی مدرسه میفرستادم. آن سال گذشت و من به مدرسه ای دیگر رفتم و عاقبتمان هم مثال سر زبان کادر مدرسه ای شد که مثل تفاله بی هیچ مسوولیت و تعهدی بیرون انداختنمان. من چندان خاطرم نماند که رفیعی نامی چطور توانست نوجوانانی پاک و ساده را در سخت ترین برهه زندگیشان به چنان احوالاتی دچار کند اما هربار که با رنجشی به آن عمق مواجه میشوم یادم می آید که اولین زخم عمیقی که هفت سال است که جوش خورده اما هنوز حساس است را از آدم بی وجدانی به نام مهری رفیعی خورده ام.

-خاطرم نیست که از چه چیز آن طور با ما لج افتاده بود. بچه های بدی در خوابگاه نبودیم. برو و بیامان بین آن همه دانشجوی حاشیه دار مجاز و به اندازه بود. گرچه شیطنت هایی داشتیم که انگ بد اخلاقی و بد رفتاری را بهمان نمیچسباند اما حتما بزن و برقص های دخترانه و جشن گرفتن های مداوم و حاضر جوابی هایمان به مسوولین خابگاه به مزاق پیر دختری که مسوولیت حفظ نظم خابگاه را داشت و اصولا هم از ما خوشش نمی آمد خوش نمی آمد. از ترم دوم اتاق هایمان را پرت و پلا می انداخت. به یکی اتاق نمیداد و به دیگری با عجیب ترین دانشجوهای دانشگاه اتاق میداد. هفته ی اول هر ترم را بی هیچ دلیلی معمولا تنها کسی بودم که بی جا و مکان در نمازخانه میخوابیدم. این وضعیت در ترم آخر شدت گرفت. همه مان را به اتاقی زیر شیروانی منتقل کرد که از شدت سرما در اتاق را نمیتوانستیم باز کنیم و به آشپزخانه و سرویس بهداشتی برویم. در اتاق جانور پیدا میشد و پنجره نداشت. چند وقتی با آن شرایط تاب آوردیم به این وعده که اوضاع بهتر میشود. درحالی که به خوبی میدانستیم اتاق هایی مناسب تر بی هیچ دلیلی در خوابگاه خالی است هیچ گوش شنوایی به اعتراضمان وجود نداشت. در آن فریاد بلندی که از ظلم خلیلی نامی بر سرش کشیدم زخمی سر باز کرد که پیش از آن مدتی بود که جوش خورده بود.

-چند وقتی است که در دفتری مشغول کار هستم. خیلی دویدم تا اینجا را پیدا کردم و عجیب بود که اطلاعیه ی استخدامش همیشه روی دیوار است. طبق عادت دویدن هایم پی کار که زیاد به محل استخدام سر میزدم که پیش چشم باشم چند باری بعد از پر کردن آن فرم بلند بالای استخدام در این دفتر سر زدم و حالا میفهمم که هیچ احتیاجی به این کار نبود. دامی که کارفرمای افعی صفت برایم پهن کرده برای افتادن در آن نیازی به سر زدن های مکرر نبوده. چند شب بعد پیامی با روی خوش از جانبش داشتم که اگر میخواهی بیا تا مصاحبه کنیم. سرخوش و خوشحال رفتم و پنج برگ پر از شروط عجیب و غریب برای کار و یک برگ که تعهد میکردم تا شش ماه ششصد تومان از یک و دویستی که حقوق میگیرم را نقدا پس اش بدهم تا حتی فیش واریز برایم نماند و پنج میلیون سفته با ضمانت شوهرم امضا کردم و آمدم که از شنبه مشغول شوم. حالا شش ماه از آن روز گذشته و کارفرما میخواهد که بیشتر از ساعت کاری که تا 4 عصر است آنجا بمانم و کار کنم. به او گفته ام که برایم اضافه کاری در نظر بگیرد و او رم کرده است. همین روزهاست که میخواهد دختری که شش ماه است از ظلمی که بر او رفته به انحا مختلف و در این مدت دچار میگرن و مشکلات پوستی شده که علت همه را استرس و فشار عصبی تشخیص داده اند را احضار کند تا نمیدانم با او چه کند. حالا تمام آرزویم است که حقوق این ماهم را که کار کرده ام را بدهد و بگذارد بروم. اما میدانم به این ختم نمیشود. او تمام پیام های دانه پاشانه اش برای استخدامم را دیشب از تلگرام پاک کرده که همان تنها و تنها دلیل من برای اثبات آن همه مدرکی است که از من در گاو صندوقش دارد. او میتواند پنج میلیون سفته ام را اجرا بگذارد یا آنکه حقوق این ماهم را ندهد. بگذارید این را بگویم که او بدترین آدمی است که در تمام عمرم دیده ام که من حتی نمیتوانم در این پست نامش را بیاورم.

۹۷/۰۷/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

نظرات  (۱)

1.حدودا یه ساله میخوام یه پست اینستا با همین محتوا بذارم , هنوز نمیتونم و نمیدونم چرا.
2. پریشب داشتم فکر میکردم اولین ضربه روحی بی اهمیت بودنم رو اون مدرسه به من زد.که سر بزنگاه , گفت برام مهم نیستی. سالهای بعد,دانشگاه و سالهای بعدش , جامعه و دولت وقتی فهمیدم پشیزی ارزش براشون نداریم.
3. بازگشتت مبارک!
4. یه چی بگم چشمای از حدقه درومده تو ببینم....
خبر داری رفیعی و نصیری از هم جدا شدن؟
رفیعی شده مدیر فائزون و نصیری یه مدرسه دیگه زده؟

هوففففف
که این زندگی روی خوش به سختی دارد
پاسخ:
مطلبم رو که دوباره میخوندم احساس کردم پارت آخر چقدر بلا تکلیف و بی دلیلیه. بعد فهمیدم درستش هم همینه. اضطراب و بد حالی که از نوشتنش دارم کاملا مشهوده.
بد وقتی ازشون ضربه خوردیم. خیلی کم خاطرم میاد اون روزا اما اثرش تا پایان عمر باهامونه. چون اولین و مهیب ترین بوده به اقتضای شرایط.
من میدونستم فاطمه، قبلا کلی کیفش رو کرده بودم :)))) فکر کردم میدونستی.
رفیعی یه دوره ی طولانی هم بعد از این جریان در بستر بوده گویا.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی