تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

نا خلوت

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۴۳ ب.ظ

وجود من از یک از هم گسیختگی و پریشانی رنج می‌برد. و این همان بهانه‌ای است که ذهن من را جز به چند تلاش نافرجام در کودکی برای ساختن یک حریم ساده یادآور نمی‌شود. این که بتوانم در یک نقطه از وجودم چمباتمه بزنم و فکر کنم و چیزی از من بتراود هرگز کار من نشده است.

 من با وجودم خلوت نمی‌کنم. نهاد من میزبان خوش‌آیندی برای گذران زمانی دلچسب با خودم نبوده است. خلوت شخصی از رفاقت می آید و من برای خودم رفیق نشده‌ام. خلوت شخصی نه جایی برای تامل و آرامش که تبعیدگاه من است. برای من همراه است با ارتکاب عملی اشتباه  و به دنبالش جمله‌ای نظیر این که:"برو در خلوتت به کاری که کردی فکر کن". خلوت جایی بوده که باید در تنهایی عمیق و گاهی توامان با تاریکی با وجدان معصومی که حالا  مسئول توبیخ شده بود رو به رو می‌شدم. خلوت شخص ای که سعی در شکل دادنش داشتم تا به تبع آن چیزهایی در من به وجود بیاید و با طبیعتم همراه شود، کم کم  تبدیل شد به سیاهچاله‌ای عمیق و بی در و پیکر که یک عالمه معلومات مثل اشیایی که با جاذبه بیگانه اند در آن شناور می شدند.  معلوماتی قضاوت‌شده و ترسناک.

در خانه‌ی پنجاه متری ما حریم شخصی پا نمی‌گرفت که بتوانم از درِ لذتِ داشتنِ پنهانیات و مخفی بازی ها با خودم طرح رفاقت بریزم. تنها اتاقمان پر بود از کمد سیسمونی و دراوری بزرگ و میز کامپیوتری بدریخت و فضایی – که آن وقت‌ها در اغلب خانه ها پیدا می‌شد- و فوجی از رختخواب و یک میز عسلی کوچک. هیچ جایی در فضای فیزیکی به خود من تعلق نمی‌داشت که به واسطه‌ی آن مدلی درونی هم شکل بگیرد. ملافه‌ای که بوی خود آدم را بدهد یا میز تحریری که رویش را بشود پر کرد از خرت و پرت‌هایی که که نشان از تعلق بدهند. نه من که در خانه‌ی کوچک ما هیچ چیز برای هیچ کس نبود. کمد سیسمونی من متعلق به همه بود. دو کمد بالایی که دست بچه‌ها نرسد برای پدر و مادر. کمد میانی برای من و دو کشو پایینی برای خواهرم. کمد شیشه‌ای جایی بود برای چهار جلد مثنوی و کتاب های دانشگاهی مادرم و قصه‌های آندرسن من .

همه تلاشم برای به دست آوردن خلوتی ابتدایی از همان دوران کودکی به کلی نافرجام شده بود. پی یافتن کنجی "دنیای شیرین" گونه، میز عسلی که سطح مربعی‌اش از نیم متر مربع بیشتر نمی‌شد را به دو گوشه‌ی دیوار مماس می‌کردم. یک تکه مقوای لوله شده را به منزله‌ی

جامدادی در گوشه‌اش قرار می‌دادم و آن را پر از مدادرنگی می‌کردم. برچسب‌هایم را بی آنکه با اطمینان چسب پشتش را بکنم روی میز می‌چیدم. گل‌سرها را از کوچک به بزرگ کنار برچسب ها ردیف می‌کردم . در نهایت فانوس شمعی جا سویچی‌ام را به حکم چراغ مطالعه‌ای که محدوده‌ی نورش محدوده‌ی خلوت شیرینِ دنیای شیرین بود را روشن می‌کردم. چند برش میوه برای خودم حاضر می‌کردم تا مدت زیادی که قراراست در خلوتم بمانم گرسنه نمانم. بعد دوزانو می‌نشستم رو به روی فضای کوچکی که برای بازکردن دفترخاطره‌ام حاضر کرده بودم و مبهوت خلوتم می‌شدم. مداد را برمی‌داشتم و اولین جمله را می‌نوشتم: من امروز برای خودم میز  ساخته‌ام. جمله تمام نشده بابا می‌آید دنبال عسلی، می‌آید پی شیرینی دنیایم. میز را می‌برد که زیرپایش بگذارد و لامپ سوخته را عوض کند. همه چیز بهم می‌ریخت. وسایل از هم می‌پاشید. دنیایی که به زور روشنی شمع فانوس جاسویچی پا گرفته بود نابود می‌شد. وسایل را فوری از روی میز برمی‌داشتم و گوشه‌ی اتاق رها می‌کردم و می‌رفتم که روی تشکی بخوابم که بوی خودم را نمی‌داد.

نه میز عسلی نه تمام پشتی‌هایی که در تمام دوران کودکی دیوارهای خانه‌ام می‌شدند هیچ کدام بستر خلوت من نشدند.

دیگر خلوت تعریفش را برایم ازدست داده بود. خلوت فضایی بود که تنها وقت تنبیه فراهم می‌شد. وقت‌هایی که چشمم پشت در شیشه‌ای راهرو می‌ماند که کسی بیاید و من را از دست خودم نجات بدهد. بیاید و آتش سرزنش‌گر درونم را خاموش کند.

هیچ دشمنی از خلوت آدم برای آدم قوی تر نیست. پدرت نیست که ماچش کنی و یادش برود که چه آتشی سوزاندی. پی‌ات می آید. خواب از سرت می‌پراند و تا خود صبح تلنگرت می‌زند که دیدی چه غلطی کردی؟ اگر مادر امشب از غصه‌ی هدر کردن شامپو در حمام بمیرد تقصیر توست. هیولای درون رهایت نمی‌کند. وادارت می‌کند که بروی نفس‌هایش را بشمری بعد خودت را به بغلش بچپانی و بخواهی که واسطه ای میان  تو و خلوتت شود.

تمام این روند خلاف طبیعت در وجود من نیروی دافعه‌ای ایجاد می‌کرد که همه‌ی درونیات را از خودش پس می‌زد. یا اقلا چیزی از آن را به بیرون می‌انداخت که وقت حمله کسی باشد که من را از هیولای درونم نجات بدهد. دافعه وحدت درونی‌ام را بهم می‌ریخت و همیشه یک گزکی آن بیرون دست کسی می‌ماند. از طرفی پردازش‌ها غلط می‌شد. پای بیرونی‌ها وسط کشیده می‌شد و بعضا هیولاهایی ترسناک‌تر از درونم به وجود می‌آمد و خلاصه کثافت‌کاری می‌شد. خلوتی که به تمنای حضور دیگری شکل می‌گرفت خاصیت خلوت را از دست می‌داد و در نهایت یک ضعفی می ماند برای من که همه اش از دشمنی ام با خلوتم آب می‌خورد.

همه‌ی چیزی که باید در رفیق درون شکل می‌گرفت، شکل نگرفت و جستجوی بیرونی هم یقینا بی‌پاسخ بود. هیچ تلاشی در هیچ زمانی، چیزی را که فرم درونی و خارجی‌اش برایم تثبیت شده بود تغییر نمی‌داد. در قدم زدن های طولانی پشت سرم چشمی درمی‌آمد، منتظر رفیقی که پی‌ام بیاید یا بیرون زدنم از خانه بعد از دعوایی مفصل دستم را زودتر به زدن پیامی می‌برد که پس کی سراغم می آیی؟

خلوتی که هرگز روی خوش به من نشان نداد شد مهر پیشانی‌ام. شد برچسبی که توصیفم کنند زهرا دلش کوچک است.

 




۹۷/۱۲/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی