تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۳:۲۷۱۹
اسفند
اگر بخواهم خبر بگویم، باید بگویم باباحسین مرد. هرخبری جز این بیخبری بود آن شبی که من به جای او هم بالین مادربزرگم شدم تا بخوابد. بعد از آن اما آرام آرام جهان به حالت قبلش برگشت، باباحسین مرده بود و من همچنان بیکار بودم. باباحسین مرده بود و بسیاری جفا میکردند. باباحسین مرده بود و عده ای بی وفا بودند. باباحسین مرده بود و دلتنگی ام برای آقاجان کم نشده بود. باباحسین مرده بود و من ارشد را رها کرده بودم. باباحسین مرده بود و بهاره هنوز حامله بود. باباحسین مرده بود و بهار به تاخت می آمد...
در این مدت کارم جور نشده است. نشده است که نشده است. این اولین بار است که به زبان می آیم به درک که نشده است. همیشه روضه حضرت عباسم کار است. شکل انتزاعی ام در جهان یک تکه کاغذ مچاله ست. درخود فرو رفته و غمگین و بی مصرف. دست و دلم به هیچ کار نمیرود حتی بازگو کردن راه هایی که رفته ام...حرف هایی که شنیده ام...رنج هایی که برده ام... دست و دلم به کتاب نمیرود، به غذا نمیرود. 
بیشتر از هر وقت از این فاصله به مادرم  نزدیکم. ترمز خشم هایم شده است. نمک میبرد امامزاده صالح و چله ی حشر میگیرد که به مرادم برسم اما دریغ. مرادم نیست. مرادم دانشی بود که ندارم. هنری بود که نخواستم. چرا باید برای من معجزه ای شود در این وانفسای اجتماع. معجزه همان دوچرخه ای بود که از در نوشابه درآوردم و یکبار هم سوارش نشدم. چه کرده ام که لایق معجزه باشم. 
آنروز عکس پدرم را در مجلس تقدیر از دانش آموزان در موبایل همسفرم در مترو دیدم. ذوق کردم و گفتم جسارتا این پدر من است. گفت استاد اختری پدر شمان؟ گفتم بله. گفت شما چکار میکنید؟ به رسم عادت نالگی ام گفتم بیکارم و دنبال کار میگردم. میدانید کجا ها رفته ام؟...حرفم که تمام شد گفت شما که نباید پی کار بگردید. بنشینید درس بخوانید برای دفتر اسناد و وکالت اقدام کنید. یخ کردم. مثل همان وقت که به بهانه ی قبض گاز رفتم پایین و به همسایه سپردم که دنبال کار میگردم اگر سراغ داشتید خبرم کنید و بالا که رسیدم احسان را دیدم که مستاصل لب پله ها نشسته بود و بغلش را باز کرد تا آنجا بنشینیم و مدتی باهم گریه کنیم. مثل همه ی دویدن هایم که آخر از همه به یه جمله ی "آشنا بیاور" منتهی میشد و من را یک هفته از زندگی می انداخت. مثل چند ماهی که صبح ها با احسان از خانه بیرون میزدم و به کتابخانه میرفتم و یک مشت آدم مثل خودم میدیدم که برای فرار از خانه دارند همینجور مراتب تحصیلی را الکی طی میکنند تا فقط کاری کرده باشند. چند ماه بی وقفه درس خواندن هم چاره ی احوال بدم نشد. جریح ترم کرد. خسته ترم کرد. حالا عالم و آدم بلد شده اند تا مرا میبینند تیکه ای سوارم کنند و بارم را سنگین تر. 
بد شده ام که اندوه کار پرده ای پیش چشمم کشیده که خوشبختی ام را نمیبینم. بد شده ام...