تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «خوبان» ثبت شده است

۲۳:۴۱۱۴
دی

بارها شده بود که تصور کنم مرده ام و خدا دارد چیز های پنهانی را مینمایاند. یکی از آن ها نقش آن بو بر خلا بود. گویی که بخاهم وجودش را با حواس ناکارایی اثبات کند، بی آنکه ذره ای از حقیقتش را به غیری آشکار سازد.



*با یار تا به گردن

۱۲:۵۶۲۴
آبان

صدایمان را که میشنیدند دلشان قنج میرفت. به سینه میکوبیدند و قربان صدقمان میرفتند. میگفتند قدم هاتان موزون است، از تنتان غزل میبارد. مینشستند زیر پامان و ان یکاد میخاندند. برایمان پیراهن میبافتند. از رشته های ابری. تار آفتاب و پود مهتاب میزدند. ستاره نشانمان میکردند. به ساق پامان نقش عشقه میزدند -یعنی آیین دلنشین اسارت را بهمان میشناساندند-. برامان دشت پهن میکردند. عطر سرخ میپراکندند. میبردنمان پا شویمان میکردند. شیرمان میدادند. میخاباندنمان رو پاهای بلندشان و لالایی میخاندند؛ دریالالا...سهره لالا...لا لا لا لا لا...جانیم لالا... وقت خاب تماشامان میکردند. پلک نمیزدند. مغازله مان که بود از این سو و به آن سو پر میزدند و از بال هاشان رطوبت خنک میپراکندند. بعدتر هم می آمدند و بوسه بارانمان میکردند. برامان سجاده میشدند و تکیه ی قنوتمان را میگرفتند.آری... این چنین او فرستاده بودشان که تنها ما را بخواهند.

۱۳:۰۴۰۶
شهریور

به موقع رسیده بود. و این "به موقع " را شاید خودش هم نمیشناخت. نشسته بود و خیال میکرد که اگر کفش ها سد راهش نبود پیشتر میرسید. نمیدانست که کفش ها را "به موقع" آن جا چیده بود. حالا داشت اطراف را دید میزد و قند میجوید. بیخبر از آن که چند موقع قبل آمده بودند و به هم ریخته بودند و برده بودند. اصلا ندانستم همان قندان را از کجا آورده بود. اگر کفش ها سد راهش نمیشد، اگر خودش را نمیبردند قندانش را میستاندند و اینجا با این دیوار های بلند حتما می پلاسید. این جا ها به هیبت او کمتر می آمد. اجزا همگی انتظار پاییز را میکشیدند که یک میوه ی کاج از درخت بیفتد و بلکه چون اویی به دنبالش بیاید. غارتگران اما هیچ هم به تاراج میبردند و فصل و وقت هم نمیشناختند. حالا او با بهار رسیده بود و ما خوب میدانستیم که بهار حتی هیچ هم برای غارت ندارد. حالا موقع، موقع ما بود که بنشینیم به تماشای نگاه پرسشگر او و قند بجویم. :)
۱۷:۱۰۱۲
تیر
مرور لذتی وصف نشدنی دارد. حتی تلخی هایش به دل آدم مینشیند. مثل حس آن نوع ورق زدن خاصی است که نیمه ی کتاب به آدم دست میدهد یا تماشای مسیر طی شده. حال آنکه نوع خاصی از مرور مفرح ذات تر است؛ و آن سر زدن به خانه ی دوستان قدیمی است هرچند که برخی ترک خانه گفته باشند.
 از یکی بین همه آغازیدم. فاطمه از آنهایی است که بیرق وبلاگنویسی را استوار نگه داشته. از این بلایی که بلاگفا گریبان گیرمان کرد هم دیدم که سست نشده و همچنان همانجا :) مینویسد. بعد به سراغ بادبادک من بالاتر از همه رفتم. حقیقتش چوگیمان حکایت دارد. یادم است که دوران اوجی داشت. اصلا گمانم همان دوران بود که زمستان بهمان زد و تاراندمان. آن زمان ها پست های انقلابی میگذاشتیم و براعت میجستیم! از لینک هایش سری به انسانم آرزوست زدم. مریم، این نویسنده ی پر ابهام، با آن شیوه ی خاص نگارش اش دیگر به دوری گذشته نبود. انگار زبان سخن اش بلوغی دارد که شرط وصول به راز پس واژه هایش است. هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هم استادمان باشد! حقیقتش مدت هاست  با این فیترینگ گم اش کردم. یقینا جایی هست که بنویسد اما من بیخبرم. صرفا جهت عناد را گوگل کردم (!) به خیالم فائزه خودش هم یادش نیاید چنین جایی برامان مینوشته. حالا بماند که حتی بلند پروازی های یک مرغابی را هم باز کردم. در همه ی پست هایش یک به یک فائزه بود و نثر بی پروایش. نقطه سر خط من را یاد خاطرات بهار از سالن والیبال می اندازد و آن اشعار پخته اش. دیری است که او نیز جز سالی یکبار بیشتر نمینویسد. و در آخر فاطمه که وبش را علیرغم  هر چه جست و جو نیافتم. 
او که عادت به نوشتن داشته باشد محال است گوشه ای ننویسد اما براستی که میعادگاه ما بعد از فرهنگ همین فضای بخصوص مجازی است که مدت هاست از خاطر بردیمش. ازین رو همه ی شما را به وبلاگ های خسته ی خاک خوردتان میخوانم!