تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «مستتریات» ثبت شده است

۱۰:۴۷۱۷
شهریور

مسئله همان پنهانیات بود. همان درز و بیرینه هایی که ازشان آت و آشغال بیرون کشیده بود. دوره ی آت و آشغال ها گذشته بود و حالا نوبت درز و بیرینه ها بود. میگفت "بعضی وقت ها موجود چرک و بدبویی از آن توو سر میکشد و تف میکند روی صورتش." طفلکی بدجور نفسش بریده بود. از اول از هر چه میترسید گذشت و اصلا باورش نمیشد یکهو یکباره چنین چیزی مثل خاطره ی یک تعدی، مثل یک غروب بهمنی، وقت و بی وقت بیاید محکم بخاباند درِ گوشش که "هی یارو...یابو برت ندارد که نود و پنج شد و خانه آفتابگیر شد و کولر شبا به تخت زد...همچین آمدم خرکِش ات کنم که تا ابد وقت نفس کشیدن هم به تته پته بیفتی." چه میشد کرد،آخر هم ندانست که اگر مجازات بی مبالاتی جبران خسارت بود،پس تاوان این روح شرحه شرحه با چه کسی بود؟ 


چند سال پیش وقتی به عیادت عزیزی رفته بود زنی را دیده بود که موهای لختش را بی تکلف پشت گوشش زده بود که هر از گاهی رها میشد و دوباره آن پشت بندش میکرد. روز عروسی هم دیده بودتش با لباس آبی مثل سایه از فاصله ی باریک در باز رد شد. آن وقت ها تمام شهر منتهی به آن پارکی بود که میله های فلزی مربعی داشت و ذهنش مدام از آن ها بالا میرفت درحالی که این بار همان زن را روی آن نیمکت سبز مشرف به زمین بازی میدید و با آن چشمان نافذ قهوه ای داشت مدام بازی اش را مختل میکرد. بعد از آن سال هربار زن را دید راحت از پیش چشمش رد نشد. ایستاد و دستی به ذهنش کشید و برای وقتی فکری اش کرد و رفت. 


سه تا دفترچه بود. یکی شیری با دو گل یاسی، یکی قرمز و دیگری مشکی.


۱۱:۵۱۰۸
فروردين
بهار سختی که گذشت تنها به مرهم پاییز و زمستانش آرام گرفت گر نه آتشش به دامن هر بهاری بعد از آن میزد. مرهم میدانی چیست؟ مرهم آن است که روی زخم می آید و تسکین میدهد زخمی را که با همان هیبت باقیست. دلم آرام میخواهد. چه شد که سرم به هوای بهار پیش زد نمیدانم اما جاده ی غروب زده ی قم-تهران بار دومیست که اشکم را درمی آورد. انگار یک گوشه ای هر آن دارد رشد میکند. مهیب میشود. میخاهد بیاید مرا ببلعد. دستش را میگیرم فشار میدهم. خاب است. بی اثر است. تمام جانم پر از پارادوکس شده است. آری من همانم که کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم. گمان میکردم شعارم شده است، دریغ که رفته است به عمیق ترین جای وجودم و زهر شده است. گاه گاه می آید ساقه ام را میسوزاند و میرود همان انتهای جان جا خوش میکند، تا دوباره غروبی شود و کناری شود و خیالی تا من به عیان و نهان ضجه ی جان کندن بزنم. مرهمم می اید به التیام جان سوخته...مرهم همان مرهم است اما زخم دیگر آن زخم نیست...
۱۰:۴۶۲۹
آبان

...و هیچکس نمیدانست که تنهایی در عمق جان یک یکمان دورهاست که ریشه دوانده. و هرآنچه که مانده چه بسا همان سرمه است. حال نه آنکه سرمه کم باشد، رنگ رخمان بود اما گویی چیزی در عمق جانمان کم بود که سحر زیر چشمان پفیده مان را سیاه میکردیم. 

۱۷:۵۸۰۷
مهر
همانطور که نشسته بودم کج شدم و سرم را گذاشتم روی دسته ی مبل و سعی کردم خودم را توجیه کنم که تا وقتی پاهایم روی زمین باشد "دراز" نکشیدم که از مامان و خاله ها خجالت بکشم. نگاهی به ساعت انداختم و با لبخندی از روی شرم به بزرگترها چشمانم را بستم و خابیدم. 

۱۳:۰۴۰۶
شهریور

به موقع رسیده بود. و این "به موقع " را شاید خودش هم نمیشناخت. نشسته بود و خیال میکرد که اگر کفش ها سد راهش نبود پیشتر میرسید. نمیدانست که کفش ها را "به موقع" آن جا چیده بود. حالا داشت اطراف را دید میزد و قند میجوید. بیخبر از آن که چند موقع قبل آمده بودند و به هم ریخته بودند و برده بودند. اصلا ندانستم همان قندان را از کجا آورده بود. اگر کفش ها سد راهش نمیشد، اگر خودش را نمیبردند قندانش را میستاندند و اینجا با این دیوار های بلند حتما می پلاسید. این جا ها به هیبت او کمتر می آمد. اجزا همگی انتظار پاییز را میکشیدند که یک میوه ی کاج از درخت بیفتد و بلکه چون اویی به دنبالش بیاید. غارتگران اما هیچ هم به تاراج میبردند و فصل و وقت هم نمیشناختند. حالا او با بهار رسیده بود و ما خوب میدانستیم که بهار حتی هیچ هم برای غارت ندارد. حالا موقع، موقع ما بود که بنشینیم به تماشای نگاه پرسشگر او و قند بجویم. :)
۱۹:۱۵۱۹
مرداد

...سر انجام پس از عمری که وقف ایمان خود کرده بود در گذشت. بی آنکه به درستی بداند به چه چیزی باید ایمان داشت، اما تا واپسین لحطه ی زندگی کوشید ایمانش راسخ باشد.

۱۶:۵۳۱۴
مرداد
تمامم به افعی بماند؛
که از فرط رخوت، دمش را گزیده....
۲۲:۲۷۱۳
خرداد

این "پس این چی؟" دقیقا مثل همان "از منظر دانشجویی..." بود. فقط اینبار سعی کردم آن لبخند تصنعی در مقابل تکرار های آزار دهنده "ش" را طبیعی تر بزنم. قبلتر ها "ش" فهمیده بود که چقدر دلخور میشوم وقتی آن نطقم مقابل نماینده ی بسیج دانشگاه را هی به رویم می آورد حتی یکبار هم گفت ناراحت میشوی؟ گفتم آره. بعد از آن کمتر گفت یا هربار میگفت نگاهم میکرد که ببیند آن لبخند تلخ را چطور میزنم. انگار ملزم شده بود بلخره بگوید و گریزی نداشت. خاطره ی آن نطق وخامت نداشت. هربار که "ش" میگفت در لحظه دلخور میشدم بعد یادم میرفت اما "ر" اینبار گند زد. طفلکی خودش هم نفهمید چه گفته و چه چیز را در من بهم ریخته.

 

بلند خندیدم. خیلی بلند. از همان خنده ها که "ش" را شاکی میکند. خندیدم که چون بروز حالت واقعیم گندتر بود. بهتر بود جریان را به سخره بگیرم انگار که واقعا برایم مهم نیست راهکار زن نگهبان به سوال "ر" که حالا دستش هم به سمتم اشاره کرده و میگوید "پس این..." چیست. واقعا هم مهم نبود چراکه به خوبی میدانستم راهکاری وجود ندارد و پاسخ زن حتما جمله ی توهین آمیزی ست که خود او هم باز درکش نمیکند. "ش" اما همه چیز را فهمید. هم حدت آزاردهنگی جمله ی "ر" را و هم حرف تلخ زن را. صدای زن را شنیدم. با خنده روانه شدم تا این پرس و جو بیشتر طول نکشد. "ر" با همان حالت خنگی همیشگی اش خنده کنان دنبالم آمد. "ش" هم.