تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰:۰۷۰۷
مرداد
فنرش در رفته. برایم کوتاه است. تنگ است. شکاف مابین اش شبها از ترس سقوط پایم را از زانو میبلعد. هُرم اش تنم را میسوزاند. به دام کابوسم میبرد...
۱۲:۴۳۰۱
مرداد

رفتم نشستم روی یکی از آن صندلی ها که دیروز هرچهارتایش پر بود. خیره شدم به حرکات منشی که پشت سرش چند تا توصیه و حدیث بود. از آنجا که فقط دیوار پشتی و زیر شیشه ی میزش زده بود،  کاملا مشخص بود حرکت خودجوشانه ای است. روی یکی از برگه های پشت سرش نوشته بود "حجاب زینت زن است". همچین بیراه هم نبود. خود زن حجاب درست درمانی داشت. یک روسری بلند را از جلو طوری که روی چونه اش بیاید سنجاق زده بود. آن بخش معمولا رها شده ی روسری که پایین می افتد را هم ول نکرده بود، بایک سنجاق نگین و زنجیر دار بهم وصل کرده بود که مبادا باز شود. به نظر مانتوی تنگی پوشیده بود اما دائما -حتی در مواردی تیکوار- از روی صندلی جست میزد و چادرش را دور خودش میپیچید. یک جفت دستکش سفید دستش بود که به گمانم همان دستکش او را خیلی منشی تر مینمایاند. محو حرکاتش شده بودم. از آن حرکات زنانه ای که هیچ وجه جذابیتی ندارد و فقط در اثر واگذاری کاری به زنی از وی بروز میکند. مثلا وقتی با تلفن صحبت میکرد موفع سکوت دهنش را کج میکرد یا لب پایینش را میگزید. تلفن را به دقت خاصی سرجایش میگذاشت و بعدش سعی میکرد حواسش را یکهو به جماعت منتظر در اتاق که نگاهش میکردند برنگرداند و بعد از کمی اظهار روتین بودن کارش رو میکرد به یکی از حاضرین و سرش را تکان میداد و میگفت: مردم هم حرفا میزنن. بعضی وقت ها عضلات بینی اش را پایین میکشید و با انگشت روی میز میزد. بعد متوجه لکه ای روی میز میشد سعی میکرد با فشار ناخنی که زیر دستکش بود تمیزش کند -شاید هم هیچ لکه ای نبود-. من از او پرسیدم دیروز که من رفتم ایشان آمدند؟ سرش را با حرکت تندی به سمت من برگرداند و گفت نه و باز با یک نفس عمیق عضلات بینی اش را پایین کشید. یکبار دست برد به کشوی زیر میزش و یک بطری دراورد و نوشید. بعد به دقت درش را بست و سر جایش گذاشت. من از مُراجع بغل دستم علت حضورش را پرسیدم و سفره ی دل زن را باز کردم. حین صحبت متوجه نگاه منشی هم میشدم که کنجکاوانه صحبت های زن را میپایید اما تماما طوری بروز میداد که شنیدن چنین چیزهایی برایش بی اهمیت است. طول مدت حضورم در آنجا به این فکر بودم که "زن" ترین قشر جامعه زنان منشی اند.


پ.ن: عنوان پست مصرعی از صائب تبریزی است که بعد از گذشت چندسال از وقتی که حفظش کردم یکهو به ذهنم زد. به احترام خرق عادت حافظه ام عنوانش کردم!

۰۲:۵۳۱۸
تیر

من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. من به تمام مستترات صورتش واقف ام. بار ها کاویده ام. لمس کرده ام. آنچه که باید را دریافته ام. من بار ها از کمرکش گونه اش بالا رفته ام. از شیب بینی اش سقوط کرده ام. شب ها در گودی چشمانش آرمیده ام. گاهی از گوشه ی چشمش چکیده ام. من بارها تمام پیشانی اش  را  از شرق به غرب از شمال به جنوب طی کرده ام. من از چاله هایش پریده ام. با هر طلوع از چشمه ی سرخ اش نوشیده ام. هیچ کس چون من در میان مزرعه اش نرقصیده. شاخه شاخه ندرویده. هیچ کس چون من پسِ کمانش کمین نکرده ، لای مژگانش نخابیده. من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. با تمام آنچه که حتی خود نمیدانم...

۱۷:۱۰۱۲
تیر
مرور لذتی وصف نشدنی دارد. حتی تلخی هایش به دل آدم مینشیند. مثل حس آن نوع ورق زدن خاصی است که نیمه ی کتاب به آدم دست میدهد یا تماشای مسیر طی شده. حال آنکه نوع خاصی از مرور مفرح ذات تر است؛ و آن سر زدن به خانه ی دوستان قدیمی است هرچند که برخی ترک خانه گفته باشند.
 از یکی بین همه آغازیدم. فاطمه از آنهایی است که بیرق وبلاگنویسی را استوار نگه داشته. از این بلایی که بلاگفا گریبان گیرمان کرد هم دیدم که سست نشده و همچنان همانجا :) مینویسد. بعد به سراغ بادبادک من بالاتر از همه رفتم. حقیقتش چوگیمان حکایت دارد. یادم است که دوران اوجی داشت. اصلا گمانم همان دوران بود که زمستان بهمان زد و تاراندمان. آن زمان ها پست های انقلابی میگذاشتیم و براعت میجستیم! از لینک هایش سری به انسانم آرزوست زدم. مریم، این نویسنده ی پر ابهام، با آن شیوه ی خاص نگارش اش دیگر به دوری گذشته نبود. انگار زبان سخن اش بلوغی دارد که شرط وصول به راز پس واژه هایش است. هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هم استادمان باشد! حقیقتش مدت هاست  با این فیترینگ گم اش کردم. یقینا جایی هست که بنویسد اما من بیخبرم. صرفا جهت عناد را گوگل کردم (!) به خیالم فائزه خودش هم یادش نیاید چنین جایی برامان مینوشته. حالا بماند که حتی بلند پروازی های یک مرغابی را هم باز کردم. در همه ی پست هایش یک به یک فائزه بود و نثر بی پروایش. نقطه سر خط من را یاد خاطرات بهار از سالن والیبال می اندازد و آن اشعار پخته اش. دیری است که او نیز جز سالی یکبار بیشتر نمینویسد. و در آخر فاطمه که وبش را علیرغم  هر چه جست و جو نیافتم. 
او که عادت به نوشتن داشته باشد محال است گوشه ای ننویسد اما براستی که میعادگاه ما بعد از فرهنگ همین فضای بخصوص مجازی است که مدت هاست از خاطر بردیمش. ازین رو همه ی شما را به وبلاگ های خسته ی خاک خوردتان میخوانم! 
۱۷:۴۲۲۴
خرداد
به چسب زخم خیس خورده و ناکارای بگی نگی چسبیده ی انگشت پای آن بچه خیره شدم. آنقدر که فهمید و خودش را جمع و جور کرد. چسب را محکم کرد اما نشد. کلاه نقاب دار داشت و پوست سبزه. یک پلاستیک دستش بود و با آن بازی میکرد. از شلوارک پایش خوشم نمی آمد اما تلفیق آن سبزگی پوست و رنگ قرمز فقط با شلوارک قرمزش ممکن بود. نشسته بودم به تماشایش. به حرکات ظریف اش. به وابستگی عمیق اش. انگار میخاست چیزی بخورد و مادرش نمیگذاشت. میان همهمه صدای مادرش را شنیدم که گفت: سیر میشوی. بلند شد رفت.

پیرزن یک پاکت کوچک شیر را با دست راستش گرفته بود و فشار میداد و نی اش را با دست چپ نگه داشته بود. شیرین میخورد و توجهی به اطرافش نداشت. حتی یک جایی گروهی که همراهشان آمده بود بلند شدند که بروند و پیرزن انقدر غرق پاکت شیرش بود که تا صدایش نکردند نفهمید. 


ابروی پیوسته اش به صورتش می آمد. ساق دست هم داشت. یشمی. کش چادرش هم از سرش نیفتاده بود. با دوستش میخندید. گه گاه هم به من نگاه میکرد. داشتم فکر میکردم که ابروی پیوسته هیچ فرقی با ابروی برنداشته ندارد. یه کم بعد دیدم دارد. 


تکیه دادم به در. پا دراز. چشم بسته. هوای این جا بیش از اندازه مطلوب است. آه... امان از بیرونی ها. 
۲۲:۲۷۱۳
خرداد

این "پس این چی؟" دقیقا مثل همان "از منظر دانشجویی..." بود. فقط اینبار سعی کردم آن لبخند تصنعی در مقابل تکرار های آزار دهنده "ش" را طبیعی تر بزنم. قبلتر ها "ش" فهمیده بود که چقدر دلخور میشوم وقتی آن نطقم مقابل نماینده ی بسیج دانشگاه را هی به رویم می آورد حتی یکبار هم گفت ناراحت میشوی؟ گفتم آره. بعد از آن کمتر گفت یا هربار میگفت نگاهم میکرد که ببیند آن لبخند تلخ را چطور میزنم. انگار ملزم شده بود بلخره بگوید و گریزی نداشت. خاطره ی آن نطق وخامت نداشت. هربار که "ش" میگفت در لحظه دلخور میشدم بعد یادم میرفت اما "ر" اینبار گند زد. طفلکی خودش هم نفهمید چه گفته و چه چیز را در من بهم ریخته.

 

بلند خندیدم. خیلی بلند. از همان خنده ها که "ش" را شاکی میکند. خندیدم که چون بروز حالت واقعیم گندتر بود. بهتر بود جریان را به سخره بگیرم انگار که واقعا برایم مهم نیست راهکار زن نگهبان به سوال "ر" که حالا دستش هم به سمتم اشاره کرده و میگوید "پس این..." چیست. واقعا هم مهم نبود چراکه به خوبی میدانستم راهکاری وجود ندارد و پاسخ زن حتما جمله ی توهین آمیزی ست که خود او هم باز درکش نمیکند. "ش" اما همه چیز را فهمید. هم حدت آزاردهنگی جمله ی "ر" را و هم حرف تلخ زن را. صدای زن را شنیدم. با خنده روانه شدم تا این پرس و جو بیشتر طول نکشد. "ر" با همان حالت خنگی همیشگی اش خنده کنان دنبالم آمد. "ش" هم.

 

۱۵:۳۶۰۵
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا