رفتم نشستم روی یکی از آن صندلی ها که دیروز هرچهارتایش پر بود. خیره شدم به حرکات منشی که پشت سرش چند تا توصیه و حدیث بود. از آنجا که فقط دیوار پشتی و زیر شیشه ی میزش زده بود، کاملا مشخص بود حرکت خودجوشانه ای است. روی یکی از برگه های پشت سرش نوشته بود "حجاب زینت زن است". همچین بیراه هم نبود. خود زن حجاب درست درمانی داشت. یک روسری بلند را از جلو طوری که روی چونه اش بیاید سنجاق زده بود. آن بخش معمولا رها شده ی روسری که پایین می افتد را هم ول نکرده بود، بایک سنجاق نگین و زنجیر دار بهم وصل کرده بود که مبادا باز شود. به نظر مانتوی تنگی پوشیده بود اما دائما -حتی در مواردی تیکوار- از روی صندلی جست میزد و چادرش را دور خودش میپیچید. یک جفت دستکش سفید دستش بود که به گمانم همان دستکش او را خیلی منشی تر مینمایاند. محو حرکاتش شده بودم. از آن حرکات زنانه ای که هیچ وجه جذابیتی ندارد و فقط در اثر واگذاری کاری به زنی از وی بروز میکند. مثلا وقتی با تلفن صحبت میکرد موفع سکوت دهنش را کج میکرد یا لب پایینش را میگزید. تلفن را به دقت خاصی سرجایش میگذاشت و بعدش سعی میکرد حواسش را یکهو به جماعت منتظر در اتاق که نگاهش میکردند برنگرداند و بعد از کمی اظهار روتین بودن کارش رو میکرد به یکی از حاضرین و سرش را تکان میداد و میگفت: مردم هم حرفا میزنن. بعضی وقت ها عضلات بینی اش را پایین میکشید و با انگشت روی میز میزد. بعد متوجه لکه ای روی میز میشد سعی میکرد با فشار ناخنی که زیر دستکش بود تمیزش کند -شاید هم هیچ لکه ای نبود-. من از او پرسیدم دیروز که من رفتم ایشان آمدند؟ سرش را با حرکت تندی به سمت من برگرداند و گفت نه و باز با یک نفس عمیق عضلات بینی اش را پایین کشید. یکبار دست برد به کشوی زیر میزش و یک بطری دراورد و نوشید. بعد به دقت درش را بست و سر جایش گذاشت. من از مُراجع بغل دستم علت حضورش را پرسیدم و سفره ی دل زن را باز کردم. حین صحبت متوجه نگاه منشی هم میشدم که کنجکاوانه صحبت های زن را میپایید اما تماما طوری بروز میداد که شنیدن چنین چیزهایی برایش بی اهمیت است. طول مدت حضورم در آنجا به این فکر بودم که "زن" ترین قشر جامعه زنان منشی اند.
پ.ن: عنوان پست مصرعی از صائب تبریزی است که بعد از گذشت چندسال از وقتی که حفظش کردم یکهو به ذهنم زد. به احترام خرق عادت حافظه ام عنوانش کردم!
من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. من به تمام مستترات صورتش واقف ام. بار ها کاویده ام. لمس کرده ام. آنچه که باید را دریافته ام. من بار ها از کمرکش گونه اش بالا رفته ام. از شیب بینی اش سقوط کرده ام. شب ها در گودی چشمانش آرمیده ام. گاهی از گوشه ی چشمش چکیده ام. من بارها تمام پیشانی اش را از شرق به غرب از شمال به جنوب طی کرده ام. من از چاله هایش پریده ام. با هر طلوع از چشمه ی سرخ اش نوشیده ام. هیچ کس چون من در میان مزرعه اش نرقصیده. شاخه شاخه ندرویده. هیچ کس چون من پسِ کمانش کمین نکرده ، لای مژگانش نخابیده. من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. با تمام آنچه که حتی خود نمیدانم...
این "پس این چی؟" دقیقا مثل همان "از منظر دانشجویی..." بود. فقط اینبار سعی کردم آن لبخند تصنعی در مقابل تکرار های آزار دهنده "ش" را طبیعی تر بزنم. قبلتر ها "ش" فهمیده بود که چقدر دلخور میشوم وقتی آن نطقم مقابل نماینده ی بسیج دانشگاه را هی به رویم می آورد حتی یکبار هم گفت ناراحت میشوی؟ گفتم آره. بعد از آن کمتر گفت یا هربار میگفت نگاهم میکرد که ببیند آن لبخند تلخ را چطور میزنم. انگار ملزم شده بود بلخره بگوید و گریزی نداشت. خاطره ی آن نطق وخامت نداشت. هربار که "ش" میگفت در لحظه دلخور میشدم بعد یادم میرفت اما "ر" اینبار گند زد. طفلکی خودش هم نفهمید چه گفته و چه چیز را در من بهم ریخته.
بلند خندیدم. خیلی بلند. از همان خنده ها که "ش" را شاکی میکند. خندیدم که چون بروز حالت واقعیم گندتر بود. بهتر بود جریان را به سخره بگیرم انگار که واقعا برایم مهم نیست راهکار زن نگهبان به سوال "ر" که حالا دستش هم به سمتم اشاره کرده و میگوید "پس این..." چیست. واقعا هم مهم نبود چراکه به خوبی میدانستم راهکاری وجود ندارد و پاسخ زن حتما جمله ی توهین آمیزی ست که خود او هم باز درکش نمیکند. "ش" اما همه چیز را فهمید. هم حدت آزاردهنگی جمله ی "ر" را و هم حرف تلخ زن را. صدای زن را شنیدم. با خنده روانه شدم تا این پرس و جو بیشتر طول نکشد. "ر" با همان حالت خنگی همیشگی اش خنده کنان دنبالم آمد. "ش" هم.