تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

ساسان پسر احمد پور

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ق.ظ
با هم به عمید آمدند. جفت بودند. جفت که میگویم نه از آن جفت ها، از آن حیث که شبیه خودش بود. گربه ی سفیدی که چرک شده و از امثال خانگی اش متمایزش کرده بود. دوست دارم خیال کنم نه شوهر، نه پدر، نه مادر، بلکه یکی از آن ها برادر دیگری بود. یقینا برادر بود. (یکهو حس کردم چقدر من برادر ندارم.) قبل از پاییز آمدند و ته کوچه جا خوش کردند. ساسان؛ پیر پسر داغ دیده ی همسایه خیلی هواشان را داشت. چمپاته میزد دم در و سیگار میکشید و نوازششان میکرد. گه گاه پوست مرغی، استخوان بی اثری، خرده جناقی هم روزیشان میکرد. این شد که بن بست عمید شد خانه شان. نمیدانم این دو از نوادگان همان گربه ای بودند که چند سال پیش همسایه با شیلنگ افتاد به جانشان یا از تیره ی دیگری، اما بدجور با محل انس گرفته بودند. به چشم دیدم که زمستان سختی را گذراندند. ساعت ها منتظر پراید صاحب آخرین خانه ی بن بست می نشستند تا بروند روی کاپوت گرمش ساعتی بنشینند. یک شب دیدم که سر بن بست ماشین به برادر زده و خونش پاشیده به گلگیل ماشین کناری. برادر از دست رفته بود. آخر شب دیدم دیگری تنها خزیده بود زیر پراید و به ابتدای بن بست زل میزد. دیگری تنها شده بود. زمستان که تمام شد بن بست را کرده بود پاتوق رفقایش. یکی توسی-سفید، یکی سیا-سفید، یکی سفید با یک خال زشت و بزرگ سیاه روی پهلویش. هوای بهار بدجور گرفته بودش. خلاصه با محل بد کرده بود دیگری. حالا نان و نمک ما را که نخورده بود، ساسان بیچاره را بگو. رسمش نبود تا سحر صدای شهوتش خاب از چشم مردم بگیرد. چند وقت بعد که چند بار مچشان را در پارکینگ گرفتیم و دنبلشان کردیم، غریبه ها دمشان را گذاشتند رو کولشان و رفتند. دیگری یک طوری شده بود. از هیچ کس نمیترسید. تمام روز دمر می افتاد رو به آفتاب و شب ها جلوی خانه ی ساسان پلک اش را سنگین میکرد و در خودش فرو میرفت و تکان نمیخورد. از کنارش که میگذشتیم همه ی زورش این بود که دمش را جمع کند که زیر پا نماند. دیگری حامله شده بود. یک روز یک توله کوچک و سفید از سوراخ روی دیوار بین دو ساختمان که کاشی اش افتاده بود سر درآورد و تا دید من تمایش میکنم سریع به داخل لانه چپید. می آمد تا لب سوراخ و میترسید بپرد. زن همسایه میگفت مدت ها طول کشیده تا او و سه هم شیره ی دیگرش یاد بگیرند چطور از میانه ی دیوار پایین بپرند. تن دیگری در آن ایام پر از زخم هایی بود که در اثر رفت و آمدش به سوراخ تنگ به وجود آمده بود. دیده ام چگونه تن توله هایش را لیس میزند، حتی قلقلکشان میدهد. دیده ام که همزمان از تن نحیفش شیر میخورند. مدتیست که دیگر به سوراخ هم نمیروند. دیگری و توله هایش رونقی به بن بست عمید داده اند.
۹۵/۰۴/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی