تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «کوفتگی» ثبت شده است

۱۰:۴۷۱۷
شهریور

مسئله همان پنهانیات بود. همان درز و بیرینه هایی که ازشان آت و آشغال بیرون کشیده بود. دوره ی آت و آشغال ها گذشته بود و حالا نوبت درز و بیرینه ها بود. میگفت "بعضی وقت ها موجود چرک و بدبویی از آن توو سر میکشد و تف میکند روی صورتش." طفلکی بدجور نفسش بریده بود. از اول از هر چه میترسید گذشت و اصلا باورش نمیشد یکهو یکباره چنین چیزی مثل خاطره ی یک تعدی، مثل یک غروب بهمنی، وقت و بی وقت بیاید محکم بخاباند درِ گوشش که "هی یارو...یابو برت ندارد که نود و پنج شد و خانه آفتابگیر شد و کولر شبا به تخت زد...همچین آمدم خرکِش ات کنم که تا ابد وقت نفس کشیدن هم به تته پته بیفتی." چه میشد کرد،آخر هم ندانست که اگر مجازات بی مبالاتی جبران خسارت بود،پس تاوان این روح شرحه شرحه با چه کسی بود؟ 


چند سال پیش وقتی به عیادت عزیزی رفته بود زنی را دیده بود که موهای لختش را بی تکلف پشت گوشش زده بود که هر از گاهی رها میشد و دوباره آن پشت بندش میکرد. روز عروسی هم دیده بودتش با لباس آبی مثل سایه از فاصله ی باریک در باز رد شد. آن وقت ها تمام شهر منتهی به آن پارکی بود که میله های فلزی مربعی داشت و ذهنش مدام از آن ها بالا میرفت درحالی که این بار همان زن را روی آن نیمکت سبز مشرف به زمین بازی میدید و با آن چشمان نافذ قهوه ای داشت مدام بازی اش را مختل میکرد. بعد از آن سال هربار زن را دید راحت از پیش چشمش رد نشد. ایستاد و دستی به ذهنش کشید و برای وقتی فکری اش کرد و رفت. 


سه تا دفترچه بود. یکی شیری با دو گل یاسی، یکی قرمز و دیگری مشکی.


۱۱:۵۱۰۸
فروردين
بهار سختی که گذشت تنها به مرهم پاییز و زمستانش آرام گرفت گر نه آتشش به دامن هر بهاری بعد از آن میزد. مرهم میدانی چیست؟ مرهم آن است که روی زخم می آید و تسکین میدهد زخمی را که با همان هیبت باقیست. دلم آرام میخواهد. چه شد که سرم به هوای بهار پیش زد نمیدانم اما جاده ی غروب زده ی قم-تهران بار دومیست که اشکم را درمی آورد. انگار یک گوشه ای هر آن دارد رشد میکند. مهیب میشود. میخاهد بیاید مرا ببلعد. دستش را میگیرم فشار میدهم. خاب است. بی اثر است. تمام جانم پر از پارادوکس شده است. آری من همانم که کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم. گمان میکردم شعارم شده است، دریغ که رفته است به عمیق ترین جای وجودم و زهر شده است. گاه گاه می آید ساقه ام را میسوزاند و میرود همان انتهای جان جا خوش میکند، تا دوباره غروبی شود و کناری شود و خیالی تا من به عیان و نهان ضجه ی جان کندن بزنم. مرهمم می اید به التیام جان سوخته...مرهم همان مرهم است اما زخم دیگر آن زخم نیست...
۱۰:۴۶۲۹
آبان

...و هیچکس نمیدانست که تنهایی در عمق جان یک یکمان دورهاست که ریشه دوانده. و هرآنچه که مانده چه بسا همان سرمه است. حال نه آنکه سرمه کم باشد، رنگ رخمان بود اما گویی چیزی در عمق جانمان کم بود که سحر زیر چشمان پفیده مان را سیاه میکردیم. 

۱۷:۵۸۰۷
مهر
همانطور که نشسته بودم کج شدم و سرم را گذاشتم روی دسته ی مبل و سعی کردم خودم را توجیه کنم که تا وقتی پاهایم روی زمین باشد "دراز" نکشیدم که از مامان و خاله ها خجالت بکشم. نگاهی به ساعت انداختم و با لبخندی از روی شرم به بزرگترها چشمانم را بستم و خابیدم.