این "پس این چی؟" دقیقا مثل همان "از منظر دانشجویی..." بود. فقط اینبار سعی کردم آن لبخند تصنعی در مقابل تکرار های آزار دهنده "ش" را طبیعی تر بزنم. قبلتر ها "ش" فهمیده بود که چقدر دلخور میشوم وقتی آن نطقم مقابل نماینده ی بسیج دانشگاه را هی به رویم می آورد حتی یکبار هم گفت ناراحت میشوی؟ گفتم آره. بعد از آن کمتر گفت یا هربار میگفت نگاهم میکرد که ببیند آن لبخند تلخ را چطور میزنم. انگار ملزم شده بود بلخره بگوید و گریزی نداشت. خاطره ی آن نطق وخامت نداشت. هربار که "ش" میگفت در لحظه دلخور میشدم بعد یادم میرفت اما "ر" اینبار گند زد. طفلکی خودش هم نفهمید چه گفته و چه چیز را در من بهم ریخته.
بلند خندیدم. خیلی بلند. از همان خنده ها که "ش" را شاکی میکند. خندیدم که چون بروز حالت واقعیم گندتر بود. بهتر بود جریان را به سخره بگیرم انگار که واقعا برایم مهم نیست راهکار زن نگهبان به سوال "ر" که حالا دستش هم به سمتم اشاره کرده و میگوید "پس این..." چیست. واقعا هم مهم نبود چراکه به خوبی میدانستم راهکاری وجود ندارد و پاسخ زن حتما جمله ی توهین آمیزی ست که خود او هم باز درکش نمیکند. "ش" اما همه چیز را فهمید. هم حدت آزاردهنگی جمله ی "ر" را و هم حرف تلخ زن را. صدای زن را شنیدم. با خنده روانه شدم تا این پرس و جو بیشتر طول نکشد. "ر" با همان حالت خنگی همیشگی اش خنده کنان دنبالم آمد. "ش" هم.