تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۲:۵۳۱۸
تیر

من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. من به تمام مستترات صورتش واقف ام. بار ها کاویده ام. لمس کرده ام. آنچه که باید را دریافته ام. من بار ها از کمرکش گونه اش بالا رفته ام. از شیب بینی اش سقوط کرده ام. شب ها در گودی چشمانش آرمیده ام. گاهی از گوشه ی چشمش چکیده ام. من بارها تمام پیشانی اش  را  از شرق به غرب از شمال به جنوب طی کرده ام. من از چاله هایش پریده ام. با هر طلوع از چشمه ی سرخ اش نوشیده ام. هیچ کس چون من در میان مزرعه اش نرقصیده. شاخه شاخه ندرویده. هیچ کس چون من پسِ کمانش کمین نکرده ، لای مژگانش نخابیده. من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. با تمام آنچه که حتی خود نمیدانم...

۱۷:۱۰۱۲
تیر
مرور لذتی وصف نشدنی دارد. حتی تلخی هایش به دل آدم مینشیند. مثل حس آن نوع ورق زدن خاصی است که نیمه ی کتاب به آدم دست میدهد یا تماشای مسیر طی شده. حال آنکه نوع خاصی از مرور مفرح ذات تر است؛ و آن سر زدن به خانه ی دوستان قدیمی است هرچند که برخی ترک خانه گفته باشند.
 از یکی بین همه آغازیدم. فاطمه از آنهایی است که بیرق وبلاگنویسی را استوار نگه داشته. از این بلایی که بلاگفا گریبان گیرمان کرد هم دیدم که سست نشده و همچنان همانجا :) مینویسد. بعد به سراغ بادبادک من بالاتر از همه رفتم. حقیقتش چوگیمان حکایت دارد. یادم است که دوران اوجی داشت. اصلا گمانم همان دوران بود که زمستان بهمان زد و تاراندمان. آن زمان ها پست های انقلابی میگذاشتیم و براعت میجستیم! از لینک هایش سری به انسانم آرزوست زدم. مریم، این نویسنده ی پر ابهام، با آن شیوه ی خاص نگارش اش دیگر به دوری گذشته نبود. انگار زبان سخن اش بلوغی دارد که شرط وصول به راز پس واژه هایش است. هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هم استادمان باشد! حقیقتش مدت هاست  با این فیترینگ گم اش کردم. یقینا جایی هست که بنویسد اما من بیخبرم. صرفا جهت عناد را گوگل کردم (!) به خیالم فائزه خودش هم یادش نیاید چنین جایی برامان مینوشته. حالا بماند که حتی بلند پروازی های یک مرغابی را هم باز کردم. در همه ی پست هایش یک به یک فائزه بود و نثر بی پروایش. نقطه سر خط من را یاد خاطرات بهار از سالن والیبال می اندازد و آن اشعار پخته اش. دیری است که او نیز جز سالی یکبار بیشتر نمینویسد. و در آخر فاطمه که وبش را علیرغم  هر چه جست و جو نیافتم. 
او که عادت به نوشتن داشته باشد محال است گوشه ای ننویسد اما براستی که میعادگاه ما بعد از فرهنگ همین فضای بخصوص مجازی است که مدت هاست از خاطر بردیمش. ازین رو همه ی شما را به وبلاگ های خسته ی خاک خوردتان میخوانم!