تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۹:۳۹۲۵
مهر

از اولش هم نقاشی ما خوب نبود. یعنی بیشتر عکس می انداختیم. میرفتیم دور دور ها، از پشت درخت ها سر در میاوردیم و لبخند ملیح میزدیم و عکس می انداختیم. میشد از لای در  از غصه ها عکس می انداختیم. از نقش خودمان در آینه عکس می انداختیم. از خمارمان...از گریمان...از نور و سیاهی مان عکس می انداختیم. بهتر که نقاشی نمیدانستیم. حیف نور نبود که از زیر ابر، آن همه دور خودش را بکشد بیاید پهن کند روی دامن ما، آنوقت ما رنگ بپاشیم روی کاغذ؟ نقاشی از اولش هم هنر ما نبود. نه که خیال پردازی و انگولک ندانیم، میدانستیم اما سرش را با "بعدنا..." هم می آوردیم که مبادا به نور خیانت کنیم. نور هم حواسش به ما بود. شب ها بیشتر. لب گزان و کمرنگ تماشامان میکرد و مثل مادرمان نفسش را الهی شکر میکرد و دم میداد به تنمان. این بود که اگر هم هوس نقاشی به سرمان میزد، دستمان به قلم نمیرفت. هروقت تاریکی میزد و عرصه تنگ میشد، هم را بغل میکردیم و دعای نور میخاندیم. نور که می آمد عکس می انداختیم. با مردمک های باز و چشمان گود رفته.

 

۱۷:۵۸۰۷
مهر
همانطور که نشسته بودم کج شدم و سرم را گذاشتم روی دسته ی مبل و سعی کردم خودم را توجیه کنم که تا وقتی پاهایم روی زمین باشد "دراز" نکشیدم که از مامان و خاله ها خجالت بکشم. نگاهی به ساعت انداختم و با لبخندی از روی شرم به بزرگترها چشمانم را بستم و خابیدم. 

۱۱:۱۵۰۳
مهر

"سلام. ممنون از تبریک :) پساپس هم محسوب می‌شد.
در ضمن آدرس ایمیلتو دات کان زده بودی بجای دات کام!"


نویسنده ی همین چند عبارت حالا اینجا چند صندلی آن طرف تر نشسته و با تسلطی نه چندان میگوید حالا ادامه بدهم؟ و من به خاطرم آمد که ادامه دادن هایش چقدر فرق میکند. میشناسمش. هم او بود که در آغازین سلام ها سال را از او تحویل گرفتم. آری سال را تحویل گرفته بودم و تا مدت ها نمیدانستم که عینکی ست. آن هم عینک گرد طلایی. 
نویسنده ی این چند عبارت حالا قرار است بیاید. عطر لوبیاپلو خانه را گرفته. هوا پر از نوید پاییز است. میشناسمش او هم اوست که پلک های طولانی میزند و آب فالوده را سر میکشد.
نویسنده احاطه ام کرده است. هیج نمیدانم اینجا کجاست. کی است. میگویم اینجور وقت ها ترس برم میدارد. نمیدانم...شاید هم او میگوید. 
نویسنده ی آن چند عبارت هم اوست که از پایانِ زهرا آغازیذ؛ احسان.