از اولش هم نقاشی ما خوب نبود. یعنی بیشتر عکس می انداختیم. میرفتیم دور دور ها، از پشت درخت ها سر در میاوردیم و لبخند ملیح میزدیم و عکس می انداختیم. میشد از لای در از غصه ها عکس می انداختیم. از نقش خودمان در آینه عکس می انداختیم. از خمارمان...از گریمان...از نور و سیاهی مان عکس می انداختیم. بهتر که نقاشی نمیدانستیم. حیف نور نبود که از زیر ابر، آن همه دور خودش را بکشد بیاید پهن کند روی دامن ما، آنوقت ما رنگ بپاشیم روی کاغذ؟ نقاشی از اولش هم هنر ما نبود. نه که خیال پردازی و انگولک ندانیم، میدانستیم اما سرش را با "بعدنا..." هم می آوردیم که مبادا به نور خیانت کنیم. نور هم حواسش به ما بود. شب ها بیشتر. لب گزان و کمرنگ تماشامان میکرد و مثل مادرمان نفسش را الهی شکر میکرد و دم میداد به تنمان. این بود که اگر هم هوس نقاشی به سرمان میزد، دستمان به قلم نمیرفت. هروقت تاریکی میزد و عرصه تنگ میشد، هم را بغل میکردیم و دعای نور میخاندیم. نور که می آمد عکس می انداختیم. با مردمک های باز و چشمان گود رفته.