تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

او؟ کیمیای هستی.

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

به موقع رسیده بود. و این "به موقع " را شاید خودش هم نمیشناخت. نشسته بود و خیال میکرد که اگر کفش ها سد راهش نبود پیشتر میرسید. نمیدانست که کفش ها را "به موقع" آن جا چیده بود. حالا داشت اطراف را دید میزد و قند میجوید. بیخبر از آن که چند موقع قبل آمده بودند و به هم ریخته بودند و برده بودند. اصلا ندانستم همان قندان را از کجا آورده بود. اگر کفش ها سد راهش نمیشد، اگر خودش را نمیبردند قندانش را میستاندند و اینجا با این دیوار های بلند حتما می پلاسید. این جا ها به هیبت او کمتر می آمد. اجزا همگی انتظار پاییز را میکشیدند که یک میوه ی کاج از درخت بیفتد و بلکه چون اویی به دنبالش بیاید. غارتگران اما هیچ هم به تاراج میبردند و فصل و وقت هم نمیشناختند. حالا او با بهار رسیده بود و ما خوب میدانستیم که بهار حتی هیچ هم برای غارت ندارد. حالا موقع، موقع ما بود که بنشینیم به تماشای نگاه پرسشگر او و قند بجویم. :)
۹۴/۰۶/۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا

نظرات  (۱)

۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۹ اینجانب هستم
فکر میکردم
از مدتها قبل فکر میکردم.
که آبی چشمان زهرا سهم چه کسی خواهد شد؟
مدال افتخار گونه ی مخاطب "تو"
در نوشته های ادبی اش
بر سینه ی کدام مردخواهد نشست؟
نگران بودم؛
این هم مسیر زندگی، شایسته ی تاختن با دختر عصیانگر ترک را خواهد داشت؟
آخ که چه حسرت ها بر دامنش بردم...
ناگه آمد و مهمان شد
کاش بفهمد این دختر؛ یادگار آقاجان است
کاش بداند گل چیدن از باغ اختری ها، رسمی دارد...
کاش لایق چشمان آبی زهرا باشد...
پاسخ:
فاطمه ی عزیز...کاش نخست خودم لایق این همه لطف تو باشم... :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی