تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «بالمکین» ثبت شده است

۱۲:۴۳۰۱
مرداد

رفتم نشستم روی یکی از آن صندلی ها که دیروز هرچهارتایش پر بود. خیره شدم به حرکات منشی که پشت سرش چند تا توصیه و حدیث بود. از آنجا که فقط دیوار پشتی و زیر شیشه ی میزش زده بود،  کاملا مشخص بود حرکت خودجوشانه ای است. روی یکی از برگه های پشت سرش نوشته بود "حجاب زینت زن است". همچین بیراه هم نبود. خود زن حجاب درست درمانی داشت. یک روسری بلند را از جلو طوری که روی چونه اش بیاید سنجاق زده بود. آن بخش معمولا رها شده ی روسری که پایین می افتد را هم ول نکرده بود، بایک سنجاق نگین و زنجیر دار بهم وصل کرده بود که مبادا باز شود. به نظر مانتوی تنگی پوشیده بود اما دائما -حتی در مواردی تیکوار- از روی صندلی جست میزد و چادرش را دور خودش میپیچید. یک جفت دستکش سفید دستش بود که به گمانم همان دستکش او را خیلی منشی تر مینمایاند. محو حرکاتش شده بودم. از آن حرکات زنانه ای که هیچ وجه جذابیتی ندارد و فقط در اثر واگذاری کاری به زنی از وی بروز میکند. مثلا وقتی با تلفن صحبت میکرد موفع سکوت دهنش را کج میکرد یا لب پایینش را میگزید. تلفن را به دقت خاصی سرجایش میگذاشت و بعدش سعی میکرد حواسش را یکهو به جماعت منتظر در اتاق که نگاهش میکردند برنگرداند و بعد از کمی اظهار روتین بودن کارش رو میکرد به یکی از حاضرین و سرش را تکان میداد و میگفت: مردم هم حرفا میزنن. بعضی وقت ها عضلات بینی اش را پایین میکشید و با انگشت روی میز میزد. بعد متوجه لکه ای روی میز میشد سعی میکرد با فشار ناخنی که زیر دستکش بود تمیزش کند -شاید هم هیچ لکه ای نبود-. من از او پرسیدم دیروز که من رفتم ایشان آمدند؟ سرش را با حرکت تندی به سمت من برگرداند و گفت نه و باز با یک نفس عمیق عضلات بینی اش را پایین کشید. یکبار دست برد به کشوی زیر میزش و یک بطری دراورد و نوشید. بعد به دقت درش را بست و سر جایش گذاشت. من از مُراجع بغل دستم علت حضورش را پرسیدم و سفره ی دل زن را باز کردم. حین صحبت متوجه نگاه منشی هم میشدم که کنجکاوانه صحبت های زن را میپایید اما تماما طوری بروز میداد که شنیدن چنین چیزهایی برایش بی اهمیت است. طول مدت حضورم در آنجا به این فکر بودم که "زن" ترین قشر جامعه زنان منشی اند.


پ.ن: عنوان پست مصرعی از صائب تبریزی است که بعد از گذشت چندسال از وقتی که حفظش کردم یکهو به ذهنم زد. به احترام خرق عادت حافظه ام عنوانش کردم!

۱۷:۴۲۲۴
خرداد
به چسب زخم خیس خورده و ناکارای بگی نگی چسبیده ی انگشت پای آن بچه خیره شدم. آنقدر که فهمید و خودش را جمع و جور کرد. چسب را محکم کرد اما نشد. کلاه نقاب دار داشت و پوست سبزه. یک پلاستیک دستش بود و با آن بازی میکرد. از شلوارک پایش خوشم نمی آمد اما تلفیق آن سبزگی پوست و رنگ قرمز فقط با شلوارک قرمزش ممکن بود. نشسته بودم به تماشایش. به حرکات ظریف اش. به وابستگی عمیق اش. انگار میخاست چیزی بخورد و مادرش نمیگذاشت. میان همهمه صدای مادرش را شنیدم که گفت: سیر میشوی. بلند شد رفت.

پیرزن یک پاکت کوچک شیر را با دست راستش گرفته بود و فشار میداد و نی اش را با دست چپ نگه داشته بود. شیرین میخورد و توجهی به اطرافش نداشت. حتی یک جایی گروهی که همراهشان آمده بود بلند شدند که بروند و پیرزن انقدر غرق پاکت شیرش بود که تا صدایش نکردند نفهمید. 


ابروی پیوسته اش به صورتش می آمد. ساق دست هم داشت. یشمی. کش چادرش هم از سرش نیفتاده بود. با دوستش میخندید. گه گاه هم به من نگاه میکرد. داشتم فکر میکردم که ابروی پیوسته هیچ فرقی با ابروی برنداشته ندارد. یه کم بعد دیدم دارد. 


تکیه دادم به در. پا دراز. چشم بسته. هوای این جا بیش از اندازه مطلوب است. آه... امان از بیرونی ها.