تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «یار خیامی» ثبت شده است

۲۳:۴۱۱۴
دی

بارها شده بود که تصور کنم مرده ام و خدا دارد چیز های پنهانی را مینمایاند. یکی از آن ها نقش آن بو بر خلا بود. گویی که بخاهم وجودش را با حواس ناکارایی اثبات کند، بی آنکه ذره ای از حقیقتش را به غیری آشکار سازد.



*با یار تا به گردن

۱۲:۵۶۲۴
آبان

صدایمان را که میشنیدند دلشان قنج میرفت. به سینه میکوبیدند و قربان صدقمان میرفتند. میگفتند قدم هاتان موزون است، از تنتان غزل میبارد. مینشستند زیر پامان و ان یکاد میخاندند. برایمان پیراهن میبافتند. از رشته های ابری. تار آفتاب و پود مهتاب میزدند. ستاره نشانمان میکردند. به ساق پامان نقش عشقه میزدند -یعنی آیین دلنشین اسارت را بهمان میشناساندند-. برامان دشت پهن میکردند. عطر سرخ میپراکندند. میبردنمان پا شویمان میکردند. شیرمان میدادند. میخاباندنمان رو پاهای بلندشان و لالایی میخاندند؛ دریالالا...سهره لالا...لا لا لا لا لا...جانیم لالا... وقت خاب تماشامان میکردند. پلک نمیزدند. مغازله مان که بود از این سو و به آن سو پر میزدند و از بال هاشان رطوبت خنک میپراکندند. بعدتر هم می آمدند و بوسه بارانمان میکردند. برامان سجاده میشدند و تکیه ی قنوتمان را میگرفتند.آری... این چنین او فرستاده بودشان که تنها ما را بخواهند.

۱۱:۱۵۰۳
مهر

"سلام. ممنون از تبریک :) پساپس هم محسوب می‌شد.
در ضمن آدرس ایمیلتو دات کان زده بودی بجای دات کام!"


نویسنده ی همین چند عبارت حالا اینجا چند صندلی آن طرف تر نشسته و با تسلطی نه چندان میگوید حالا ادامه بدهم؟ و من به خاطرم آمد که ادامه دادن هایش چقدر فرق میکند. میشناسمش. هم او بود که در آغازین سلام ها سال را از او تحویل گرفتم. آری سال را تحویل گرفته بودم و تا مدت ها نمیدانستم که عینکی ست. آن هم عینک گرد طلایی. 
نویسنده ی این چند عبارت حالا قرار است بیاید. عطر لوبیاپلو خانه را گرفته. هوا پر از نوید پاییز است. میشناسمش او هم اوست که پلک های طولانی میزند و آب فالوده را سر میکشد.
نویسنده احاطه ام کرده است. هیج نمیدانم اینجا کجاست. کی است. میگویم اینجور وقت ها ترس برم میدارد. نمیدانم...شاید هم او میگوید. 
نویسنده ی آن چند عبارت هم اوست که از پایانِ زهرا آغازیذ؛ احسان.


۱۳:۰۴۰۶
شهریور

به موقع رسیده بود. و این "به موقع " را شاید خودش هم نمیشناخت. نشسته بود و خیال میکرد که اگر کفش ها سد راهش نبود پیشتر میرسید. نمیدانست که کفش ها را "به موقع" آن جا چیده بود. حالا داشت اطراف را دید میزد و قند میجوید. بیخبر از آن که چند موقع قبل آمده بودند و به هم ریخته بودند و برده بودند. اصلا ندانستم همان قندان را از کجا آورده بود. اگر کفش ها سد راهش نمیشد، اگر خودش را نمیبردند قندانش را میستاندند و اینجا با این دیوار های بلند حتما می پلاسید. این جا ها به هیبت او کمتر می آمد. اجزا همگی انتظار پاییز را میکشیدند که یک میوه ی کاج از درخت بیفتد و بلکه چون اویی به دنبالش بیاید. غارتگران اما هیچ هم به تاراج میبردند و فصل و وقت هم نمیشناختند. حالا او با بهار رسیده بود و ما خوب میدانستیم که بهار حتی هیچ هم برای غارت ندارد. حالا موقع، موقع ما بود که بنشینیم به تماشای نگاه پرسشگر او و قند بجویم. :)
۰۲:۵۳۱۸
تیر

من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. من به تمام مستترات صورتش واقف ام. بار ها کاویده ام. لمس کرده ام. آنچه که باید را دریافته ام. من بار ها از کمرکش گونه اش بالا رفته ام. از شیب بینی اش سقوط کرده ام. شب ها در گودی چشمانش آرمیده ام. گاهی از گوشه ی چشمش چکیده ام. من بارها تمام پیشانی اش  را  از شرق به غرب از شمال به جنوب طی کرده ام. من از چاله هایش پریده ام. با هر طلوع از چشمه ی سرخ اش نوشیده ام. هیچ کس چون من در میان مزرعه اش نرقصیده. شاخه شاخه ندرویده. هیچ کس چون من پسِ کمانش کمین نکرده ، لای مژگانش نخابیده. من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. با تمام آنچه که حتی خود نمیدانم...

۱۵:۳۶۰۵
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا