بارها شده بود که تصور کنم مرده ام و خدا دارد چیز های پنهانی را مینمایاند. یکی از آن ها نقش آن بو بر خلا بود. گویی که بخاهم وجودش را با حواس ناکارایی اثبات کند، بی آنکه ذره ای از حقیقتش را به غیری آشکار سازد.
*با یار تا به گردن
بارها شده بود که تصور کنم مرده ام و خدا دارد چیز های پنهانی را مینمایاند. یکی از آن ها نقش آن بو بر خلا بود. گویی که بخاهم وجودش را با حواس ناکارایی اثبات کند، بی آنکه ذره ای از حقیقتش را به غیری آشکار سازد.
*با یار تا به گردن
صدایمان را که میشنیدند دلشان قنج میرفت. به سینه میکوبیدند و قربان صدقمان میرفتند. میگفتند قدم هاتان موزون است، از تنتان غزل میبارد. مینشستند زیر پامان و ان یکاد میخاندند. برایمان پیراهن میبافتند. از رشته های ابری. تار آفتاب و پود مهتاب میزدند. ستاره نشانمان میکردند. به ساق پامان نقش عشقه میزدند -یعنی آیین دلنشین اسارت را بهمان میشناساندند-. برامان دشت پهن میکردند. عطر سرخ میپراکندند. میبردنمان پا شویمان میکردند. شیرمان میدادند. میخاباندنمان رو پاهای بلندشان و لالایی میخاندند؛ دریالالا...سهره لالا...لا لا لا لا لا...جانیم لالا... وقت خاب تماشامان میکردند. پلک نمیزدند. مغازله مان که بود از این سو و به آن سو پر میزدند و از بال هاشان رطوبت خنک میپراکندند. بعدتر هم می آمدند و بوسه بارانمان میکردند. برامان سجاده میشدند و تکیه ی قنوتمان را میگرفتند.آری... این چنین او فرستاده بودشان که تنها ما را بخواهند.
"سلام. ممنون از تبریک :) پساپس هم محسوب میشد.
در ضمن آدرس ایمیلتو دات کان زده بودی بجای دات کام!"
من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. من به تمام مستترات صورتش واقف ام. بار ها کاویده ام. لمس کرده ام. آنچه که باید را دریافته ام. من بار ها از کمرکش گونه اش بالا رفته ام. از شیب بینی اش سقوط کرده ام. شب ها در گودی چشمانش آرمیده ام. گاهی از گوشه ی چشمش چکیده ام. من بارها تمام پیشانی اش را از شرق به غرب از شمال به جنوب طی کرده ام. من از چاله هایش پریده ام. با هر طلوع از چشمه ی سرخ اش نوشیده ام. هیچ کس چون من در میان مزرعه اش نرقصیده. شاخه شاخه ندرویده. هیچ کس چون من پسِ کمانش کمین نکرده ، لای مژگانش نخابیده. من میتوانم نقاشی اش کنم. با تمام آنچه که حتی خود نمیداند. با تمام آنچه که حتی خود نمیدانم...