تکیه گه خیال

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند / بیعی که بی حضور تو کردم اقاله است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴:۴۳۱۳
اسفند

وجود من از یک از هم گسیختگی و پریشانی رنج می‌برد. و این همان بهانه‌ای است که ذهن من را جز به چند تلاش نافرجام در کودکی برای ساختن یک حریم ساده یادآور نمی‌شود. این که بتوانم در یک نقطه از وجودم چمباتمه بزنم و فکر کنم و چیزی از من بتراود هرگز کار من نشده است.

 من با وجودم خلوت نمی‌کنم. نهاد من میزبان خوش‌آیندی برای گذران زمانی دلچسب با خودم نبوده است. خلوت شخصی از رفاقت می آید و من برای خودم رفیق نشده‌ام. خلوت شخصی نه جایی برای تامل و آرامش که تبعیدگاه من است. برای من همراه است با ارتکاب عملی اشتباه  و به دنبالش جمله‌ای نظیر این که:"برو در خلوتت به کاری که کردی فکر کن". خلوت جایی بوده که باید در تنهایی عمیق و گاهی توامان با تاریکی با وجدان معصومی که حالا  مسئول توبیخ شده بود رو به رو می‌شدم. خلوت شخص ای که سعی در شکل دادنش داشتم تا به تبع آن چیزهایی در من به وجود بیاید و با طبیعتم همراه شود، کم کم  تبدیل شد به سیاهچاله‌ای عمیق و بی در و پیکر که یک عالمه معلومات مثل اشیایی که با جاذبه بیگانه اند در آن شناور می شدند.  معلوماتی قضاوت‌شده و ترسناک.

در خانه‌ی پنجاه متری ما حریم شخصی پا نمی‌گرفت که بتوانم از درِ لذتِ داشتنِ پنهانیات و مخفی بازی ها با خودم طرح رفاقت بریزم. تنها اتاقمان پر بود از کمد سیسمونی و دراوری بزرگ و میز کامپیوتری بدریخت و فضایی – که آن وقت‌ها در اغلب خانه ها پیدا می‌شد- و فوجی از رختخواب و یک میز عسلی کوچک. هیچ جایی در فضای فیزیکی به خود من تعلق نمی‌داشت که به واسطه‌ی آن مدلی درونی هم شکل بگیرد. ملافه‌ای که بوی خود آدم را بدهد یا میز تحریری که رویش را بشود پر کرد از خرت و پرت‌هایی که که نشان از تعلق بدهند. نه من که در خانه‌ی کوچک ما هیچ چیز برای هیچ کس نبود. کمد سیسمونی من متعلق به همه بود. دو کمد بالایی که دست بچه‌ها نرسد برای پدر و مادر. کمد میانی برای من و دو کشو پایینی برای خواهرم. کمد شیشه‌ای جایی بود برای چهار جلد مثنوی و کتاب های دانشگاهی مادرم و قصه‌های آندرسن من .

همه تلاشم برای به دست آوردن خلوتی ابتدایی از همان دوران کودکی به کلی نافرجام شده بود. پی یافتن کنجی "دنیای شیرین" گونه، میز عسلی که سطح مربعی‌اش از نیم متر مربع بیشتر نمی‌شد را به دو گوشه‌ی دیوار مماس می‌کردم. یک تکه مقوای لوله شده را به منزله‌ی

جامدادی در گوشه‌اش قرار می‌دادم و آن را پر از مدادرنگی می‌کردم. برچسب‌هایم را بی آنکه با اطمینان چسب پشتش را بکنم روی میز می‌چیدم. گل‌سرها را از کوچک به بزرگ کنار برچسب ها ردیف می‌کردم . در نهایت فانوس شمعی جا سویچی‌ام را به حکم چراغ مطالعه‌ای که محدوده‌ی نورش محدوده‌ی خلوت شیرینِ دنیای شیرین بود را روشن می‌کردم. چند برش میوه برای خودم حاضر می‌کردم تا مدت زیادی که قراراست در خلوتم بمانم گرسنه نمانم. بعد دوزانو می‌نشستم رو به روی فضای کوچکی که برای بازکردن دفترخاطره‌ام حاضر کرده بودم و مبهوت خلوتم می‌شدم. مداد را برمی‌داشتم و اولین جمله را می‌نوشتم: من امروز برای خودم میز  ساخته‌ام. جمله تمام نشده بابا می‌آید دنبال عسلی، می‌آید پی شیرینی دنیایم. میز را می‌برد که زیرپایش بگذارد و لامپ سوخته را عوض کند. همه چیز بهم می‌ریخت. وسایل از هم می‌پاشید. دنیایی که به زور روشنی شمع فانوس جاسویچی پا گرفته بود نابود می‌شد. وسایل را فوری از روی میز برمی‌داشتم و گوشه‌ی اتاق رها می‌کردم و می‌رفتم که روی تشکی بخوابم که بوی خودم را نمی‌داد.

نه میز عسلی نه تمام پشتی‌هایی که در تمام دوران کودکی دیوارهای خانه‌ام می‌شدند هیچ کدام بستر خلوت من نشدند.

دیگر خلوت تعریفش را برایم ازدست داده بود. خلوت فضایی بود که تنها وقت تنبیه فراهم می‌شد. وقت‌هایی که چشمم پشت در شیشه‌ای راهرو می‌ماند که کسی بیاید و من را از دست خودم نجات بدهد. بیاید و آتش سرزنش‌گر درونم را خاموش کند.

هیچ دشمنی از خلوت آدم برای آدم قوی تر نیست. پدرت نیست که ماچش کنی و یادش برود که چه آتشی سوزاندی. پی‌ات می آید. خواب از سرت می‌پراند و تا خود صبح تلنگرت می‌زند که دیدی چه غلطی کردی؟ اگر مادر امشب از غصه‌ی هدر کردن شامپو در حمام بمیرد تقصیر توست. هیولای درون رهایت نمی‌کند. وادارت می‌کند که بروی نفس‌هایش را بشمری بعد خودت را به بغلش بچپانی و بخواهی که واسطه ای میان  تو و خلوتت شود.

تمام این روند خلاف طبیعت در وجود من نیروی دافعه‌ای ایجاد می‌کرد که همه‌ی درونیات را از خودش پس می‌زد. یا اقلا چیزی از آن را به بیرون می‌انداخت که وقت حمله کسی باشد که من را از هیولای درونم نجات بدهد. دافعه وحدت درونی‌ام را بهم می‌ریخت و همیشه یک گزکی آن بیرون دست کسی می‌ماند. از طرفی پردازش‌ها غلط می‌شد. پای بیرونی‌ها وسط کشیده می‌شد و بعضا هیولاهایی ترسناک‌تر از درونم به وجود می‌آمد و خلاصه کثافت‌کاری می‌شد. خلوتی که به تمنای حضور دیگری شکل می‌گرفت خاصیت خلوت را از دست می‌داد و در نهایت یک ضعفی می ماند برای من که همه اش از دشمنی ام با خلوتم آب می‌خورد.

همه‌ی چیزی که باید در رفیق درون شکل می‌گرفت، شکل نگرفت و جستجوی بیرونی هم یقینا بی‌پاسخ بود. هیچ تلاشی در هیچ زمانی، چیزی را که فرم درونی و خارجی‌اش برایم تثبیت شده بود تغییر نمی‌داد. در قدم زدن های طولانی پشت سرم چشمی درمی‌آمد، منتظر رفیقی که پی‌ام بیاید یا بیرون زدنم از خانه بعد از دعوایی مفصل دستم را زودتر به زدن پیامی می‌برد که پس کی سراغم می آیی؟

خلوتی که هرگز روی خوش به من نشان نداد شد مهر پیشانی‌ام. شد برچسبی که توصیفم کنند زهرا دلش کوچک است.

 




۱۱:۱۲۲۲
مهر

-نیمه ی دوم سال 90 بود که آرام آرام زمزمه ای پیچید که قرار است کادر مدرسه جمع کند برود و مستقلا برای خودش مدرسه ای بزند. وسط امتحانات نهایی بود که بحث کی برود کی بماند بالا گرفت. هر روز به عده ای از همکلاسی ها زنگ میزدند و دعوتشان میکردند که با شهریه های مختلف ثبت نامشان کنند. این بین فارغ از درست و غلط این کار رقابتی شده بود بین ما که به چه کسی با چه پیشنهادی زنگ زدند. به من و عده ای هیچوقت زنگ نزدند. طبیعی هم بود که با آن قائله ای که سر شهریه مضاعف همان سال و نامه نگاری ها و انشانویسی هایی که به پا کرده بودم نخواهند دانش آموز پرحاشیه ای که درسش هم تعریفی نداشت را داشته باشند. ترس بدی به وجودم افتاده بود. هر روز پراضطراب از حوزه ی امتحانی به خانه می آمدم و حرص میزدم که حالا که سال نتیجه گرفتن از آن همه بدو بدو سال های پیش است باید چکار کنم. مادرم را روانه ی اداره آموزش و پرورش میکردم و پدرم را هم به جست و جوی مدرسه میفرستادم. آن سال گذشت و من به مدرسه ای دیگر رفتم و عاقبتمان هم مثال سر زبان کادر مدرسه ای شد که مثل تفاله بی هیچ مسوولیت و تعهدی بیرون انداختنمان. من چندان خاطرم نماند که رفیعی نامی چطور توانست نوجوانانی پاک و ساده را در سخت ترین برهه زندگیشان به چنان احوالاتی دچار کند اما هربار که با رنجشی به آن عمق مواجه میشوم یادم می آید که اولین زخم عمیقی که هفت سال است که جوش خورده اما هنوز حساس است را از آدم بی وجدانی به نام مهری رفیعی خورده ام.

-خاطرم نیست که از چه چیز آن طور با ما لج افتاده بود. بچه های بدی در خوابگاه نبودیم. برو و بیامان بین آن همه دانشجوی حاشیه دار مجاز و به اندازه بود. گرچه شیطنت هایی داشتیم که انگ بد اخلاقی و بد رفتاری را بهمان نمیچسباند اما حتما بزن و برقص های دخترانه و جشن گرفتن های مداوم و حاضر جوابی هایمان به مسوولین خابگاه به مزاق پیر دختری که مسوولیت حفظ نظم خابگاه را داشت و اصولا هم از ما خوشش نمی آمد خوش نمی آمد. از ترم دوم اتاق هایمان را پرت و پلا می انداخت. به یکی اتاق نمیداد و به دیگری با عجیب ترین دانشجوهای دانشگاه اتاق میداد. هفته ی اول هر ترم را بی هیچ دلیلی معمولا تنها کسی بودم که بی جا و مکان در نمازخانه میخوابیدم. این وضعیت در ترم آخر شدت گرفت. همه مان را به اتاقی زیر شیروانی منتقل کرد که از شدت سرما در اتاق را نمیتوانستیم باز کنیم و به آشپزخانه و سرویس بهداشتی برویم. در اتاق جانور پیدا میشد و پنجره نداشت. چند وقتی با آن شرایط تاب آوردیم به این وعده که اوضاع بهتر میشود. درحالی که به خوبی میدانستیم اتاق هایی مناسب تر بی هیچ دلیلی در خوابگاه خالی است هیچ گوش شنوایی به اعتراضمان وجود نداشت. در آن فریاد بلندی که از ظلم خلیلی نامی بر سرش کشیدم زخمی سر باز کرد که پیش از آن مدتی بود که جوش خورده بود.

-چند وقتی است که در دفتری مشغول کار هستم. خیلی دویدم تا اینجا را پیدا کردم و عجیب بود که اطلاعیه ی استخدامش همیشه روی دیوار است. طبق عادت دویدن هایم پی کار که زیاد به محل استخدام سر میزدم که پیش چشم باشم چند باری بعد از پر کردن آن فرم بلند بالای استخدام در این دفتر سر زدم و حالا میفهمم که هیچ احتیاجی به این کار نبود. دامی که کارفرمای افعی صفت برایم پهن کرده برای افتادن در آن نیازی به سر زدن های مکرر نبوده. چند شب بعد پیامی با روی خوش از جانبش داشتم که اگر میخواهی بیا تا مصاحبه کنیم. سرخوش و خوشحال رفتم و پنج برگ پر از شروط عجیب و غریب برای کار و یک برگ که تعهد میکردم تا شش ماه ششصد تومان از یک و دویستی که حقوق میگیرم را نقدا پس اش بدهم تا حتی فیش واریز برایم نماند و پنج میلیون سفته با ضمانت شوهرم امضا کردم و آمدم که از شنبه مشغول شوم. حالا شش ماه از آن روز گذشته و کارفرما میخواهد که بیشتر از ساعت کاری که تا 4 عصر است آنجا بمانم و کار کنم. به او گفته ام که برایم اضافه کاری در نظر بگیرد و او رم کرده است. همین روزهاست که میخواهد دختری که شش ماه است از ظلمی که بر او رفته به انحا مختلف و در این مدت دچار میگرن و مشکلات پوستی شده که علت همه را استرس و فشار عصبی تشخیص داده اند را احضار کند تا نمیدانم با او چه کند. حالا تمام آرزویم است که حقوق این ماهم را که کار کرده ام را بدهد و بگذارد بروم. اما میدانم به این ختم نمیشود. او تمام پیام های دانه پاشانه اش برای استخدامم را دیشب از تلگرام پاک کرده که همان تنها و تنها دلیل من برای اثبات آن همه مدرکی است که از من در گاو صندوقش دارد. او میتواند پنج میلیون سفته ام را اجرا بگذارد یا آنکه حقوق این ماهم را ندهد. بگذارید این را بگویم که او بدترین آدمی است که در تمام عمرم دیده ام که من حتی نمیتوانم در این پست نامش را بیاورم.

۱۳:۲۷۱۹
اسفند
اگر بخواهم خبر بگویم، باید بگویم باباحسین مرد. هرخبری جز این بیخبری بود آن شبی که من به جای او هم بالین مادربزرگم شدم تا بخوابد. بعد از آن اما آرام آرام جهان به حالت قبلش برگشت، باباحسین مرده بود و من همچنان بیکار بودم. باباحسین مرده بود و بسیاری جفا میکردند. باباحسین مرده بود و عده ای بی وفا بودند. باباحسین مرده بود و دلتنگی ام برای آقاجان کم نشده بود. باباحسین مرده بود و من ارشد را رها کرده بودم. باباحسین مرده بود و بهاره هنوز حامله بود. باباحسین مرده بود و بهار به تاخت می آمد...
در این مدت کارم جور نشده است. نشده است که نشده است. این اولین بار است که به زبان می آیم به درک که نشده است. همیشه روضه حضرت عباسم کار است. شکل انتزاعی ام در جهان یک تکه کاغذ مچاله ست. درخود فرو رفته و غمگین و بی مصرف. دست و دلم به هیچ کار نمیرود حتی بازگو کردن راه هایی که رفته ام...حرف هایی که شنیده ام...رنج هایی که برده ام... دست و دلم به کتاب نمیرود، به غذا نمیرود. 
بیشتر از هر وقت از این فاصله به مادرم  نزدیکم. ترمز خشم هایم شده است. نمک میبرد امامزاده صالح و چله ی حشر میگیرد که به مرادم برسم اما دریغ. مرادم نیست. مرادم دانشی بود که ندارم. هنری بود که نخواستم. چرا باید برای من معجزه ای شود در این وانفسای اجتماع. معجزه همان دوچرخه ای بود که از در نوشابه درآوردم و یکبار هم سوارش نشدم. چه کرده ام که لایق معجزه باشم. 
آنروز عکس پدرم را در مجلس تقدیر از دانش آموزان در موبایل همسفرم در مترو دیدم. ذوق کردم و گفتم جسارتا این پدر من است. گفت استاد اختری پدر شمان؟ گفتم بله. گفت شما چکار میکنید؟ به رسم عادت نالگی ام گفتم بیکارم و دنبال کار میگردم. میدانید کجا ها رفته ام؟...حرفم که تمام شد گفت شما که نباید پی کار بگردید. بنشینید درس بخوانید برای دفتر اسناد و وکالت اقدام کنید. یخ کردم. مثل همان وقت که به بهانه ی قبض گاز رفتم پایین و به همسایه سپردم که دنبال کار میگردم اگر سراغ داشتید خبرم کنید و بالا که رسیدم احسان را دیدم که مستاصل لب پله ها نشسته بود و بغلش را باز کرد تا آنجا بنشینیم و مدتی باهم گریه کنیم. مثل همه ی دویدن هایم که آخر از همه به یه جمله ی "آشنا بیاور" منتهی میشد و من را یک هفته از زندگی می انداخت. مثل چند ماهی که صبح ها با احسان از خانه بیرون میزدم و به کتابخانه میرفتم و یک مشت آدم مثل خودم میدیدم که برای فرار از خانه دارند همینجور مراتب تحصیلی را الکی طی میکنند تا فقط کاری کرده باشند. چند ماه بی وقفه درس خواندن هم چاره ی احوال بدم نشد. جریح ترم کرد. خسته ترم کرد. حالا عالم و آدم بلد شده اند تا مرا میبینند تیکه ای سوارم کنند و بارم را سنگین تر. 
بد شده ام که اندوه کار پرده ای پیش چشمم کشیده که خوشبختی ام را نمیبینم. بد شده ام...
۱۵:۳۹۲۸
مهر
من از همان زمان ها که بلوغ را طی میکردم و تازه تازه شوق پنهانی از ادبیات در وجودم پا میگرفت، نخستین چنگ را به آثار فروغ انداختم. ابیاتی را بار ها خوانده ام و بخشی را حفظ کرده ام و در مرکزیت نوجوانی چنان که شایسته ی درک بود چون شاگرد اولی به جایش بلند بلند خوانده ام؛..."پای مرا دوباره به زنجیر ها ببند ، تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند ، تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ ، بندی دگر دوباره به پایم نیفکند." برای من گستاخی که آن روز ها هر تابویی را به سوال مسخره ای بدل میکردم، فروغ نقش زنی را داشت که گرم و سرد روزگار را چشیده بود و یقینا بهتر از هر زن دیگه ای بلد بود که چگونه از ممنوعات، مسخره تر بپرسد. حالا گیریم که از او جز گزیده اشعاری با جلد زردی که گل بی اصالتی رویش نقش شده، نداشتم اما چه کس بود که نداند تا چه حد تحت تاثیر او بودم. دیروز وقتی خبری از انتشار نامه ای از فروغ را شنیدم و کمی بعد از غروب آن را در ترافیک رسالت بلند بلند خواندم، پیش از آن سه "من که تو را دوست دارم"، "من که تو را دوست دارم"، "من که تو را دوست دارمِ" پایانِ نامه اش به خیالم نبود که این عواطفِ عزیز چرا دست به دست به من و چون منی رسیده است؟ اگر این کلام به ظاهر ساده جز آن جا که باید تعبیر ندارد، اگر میانه ی عشق حجابی است که دریدنش خطاست، به دست چه کسی پرده ی این عاطفه دریده شد؟ نفرین بر او.

۱۰:۴۷۱۷
شهریور

مسئله همان پنهانیات بود. همان درز و بیرینه هایی که ازشان آت و آشغال بیرون کشیده بود. دوره ی آت و آشغال ها گذشته بود و حالا نوبت درز و بیرینه ها بود. میگفت "بعضی وقت ها موجود چرک و بدبویی از آن توو سر میکشد و تف میکند روی صورتش." طفلکی بدجور نفسش بریده بود. از اول از هر چه میترسید گذشت و اصلا باورش نمیشد یکهو یکباره چنین چیزی مثل خاطره ی یک تعدی، مثل یک غروب بهمنی، وقت و بی وقت بیاید محکم بخاباند درِ گوشش که "هی یارو...یابو برت ندارد که نود و پنج شد و خانه آفتابگیر شد و کولر شبا به تخت زد...همچین آمدم خرکِش ات کنم که تا ابد وقت نفس کشیدن هم به تته پته بیفتی." چه میشد کرد،آخر هم ندانست که اگر مجازات بی مبالاتی جبران خسارت بود،پس تاوان این روح شرحه شرحه با چه کسی بود؟ 


چند سال پیش وقتی به عیادت عزیزی رفته بود زنی را دیده بود که موهای لختش را بی تکلف پشت گوشش زده بود که هر از گاهی رها میشد و دوباره آن پشت بندش میکرد. روز عروسی هم دیده بودتش با لباس آبی مثل سایه از فاصله ی باریک در باز رد شد. آن وقت ها تمام شهر منتهی به آن پارکی بود که میله های فلزی مربعی داشت و ذهنش مدام از آن ها بالا میرفت درحالی که این بار همان زن را روی آن نیمکت سبز مشرف به زمین بازی میدید و با آن چشمان نافذ قهوه ای داشت مدام بازی اش را مختل میکرد. بعد از آن سال هربار زن را دید راحت از پیش چشمش رد نشد. ایستاد و دستی به ذهنش کشید و برای وقتی فکری اش کرد و رفت. 


سه تا دفترچه بود. یکی شیری با دو گل یاسی، یکی قرمز و دیگری مشکی.


۰۱:۳۴۰۳
مرداد
تنها دو هفته مانده به فصل جدیدی از زندگی ام، طوفان به جانم زد. زد و تاراند و سوزاند و برد. ایامی که همه میدوند این ور و آن ور، پاپیون به کارت ها میزنند، میخ به دیوار میزنند، رخت نو پرو میکنند، ژله ی تشریفاتی سفارش میدهند، دوربین ان ایکس لحاظ میکنند، مرخصی میگیرند، سفته ی وام میگیرند... در این میان من درون و بیرون این همهمه افتاده ام روی تخت تازه و به سقف زل میزنم و خیال میکنم چرا چیز ها تکرار میشوند؟ غریب حالی بود. انگار رنگ مبل ها دیگر آبی نفتی و صورتی خوشرنگ نبود. انگار یکهو دیگر از پنجره نور نیامد. همان جا چادر نماز را رها کردم و بی تفاوت به صدای شی نامتعارف جا مانده در ماشین لباسشویی لباس تنم کردم و به دل ظهر مردادی زدم. به سینه ام فشار می آمد. بغلم گرفت. ندانست گریه میکنم. بعد تر طوری وانمود کردم که باید چیزهایی بگوید که برای التیام روح یک زن در آستانه ی درد ماهانه اش میگویند. جای دیگر وانمود کردم بخاطر جدایی از خانه ی پدری اشک میریزم. جایی دیگر...برای آن "زهرای من...دختر مه روی من"... 
در نهایت رنجی که میبرم از پیش روی در جویدن گوشه ی ناخنی است که حالا دیگر آن لذت احمقانه اش ته کشیده و نوبت درد است...
۰۵:۴۳۱۲
تیر
با هم به عمید آمدند. جفت بودند. جفت که میگویم نه از آن جفت ها، از آن حیث که شبیه خودش بود. گربه ی سفیدی که چرک شده و از امثال خانگی اش متمایزش کرده بود. دوست دارم خیال کنم نه شوهر، نه پدر، نه مادر، بلکه یکی از آن ها برادر دیگری بود. یقینا برادر بود. (یکهو حس کردم چقدر من برادر ندارم.) قبل از پاییز آمدند و ته کوچه جا خوش کردند. ساسان؛ پیر پسر داغ دیده ی همسایه خیلی هواشان را داشت. چمپاته میزد دم در و سیگار میکشید و نوازششان میکرد. گه گاه پوست مرغی، استخوان بی اثری، خرده جناقی هم روزیشان میکرد. این شد که بن بست عمید شد خانه شان. نمیدانم این دو از نوادگان همان گربه ای بودند که چند سال پیش همسایه با شیلنگ افتاد به جانشان یا از تیره ی دیگری، اما بدجور با محل انس گرفته بودند. به چشم دیدم که زمستان سختی را گذراندند. ساعت ها منتظر پراید صاحب آخرین خانه ی بن بست می نشستند تا بروند روی کاپوت گرمش ساعتی بنشینند. یک شب دیدم که سر بن بست ماشین به برادر زده و خونش پاشیده به گلگیل ماشین کناری. برادر از دست رفته بود. آخر شب دیدم دیگری تنها خزیده بود زیر پراید و به ابتدای بن بست زل میزد. دیگری تنها شده بود. زمستان که تمام شد بن بست را کرده بود پاتوق رفقایش. یکی توسی-سفید، یکی سیا-سفید، یکی سفید با یک خال زشت و بزرگ سیاه روی پهلویش. هوای بهار بدجور گرفته بودش. خلاصه با محل بد کرده بود دیگری. حالا نان و نمک ما را که نخورده بود، ساسان بیچاره را بگو. رسمش نبود تا سحر صدای شهوتش خاب از چشم مردم بگیرد. چند وقت بعد که چند بار مچشان را در پارکینگ گرفتیم و دنبلشان کردیم، غریبه ها دمشان را گذاشتند رو کولشان و رفتند. دیگری یک طوری شده بود. از هیچ کس نمیترسید. تمام روز دمر می افتاد رو به آفتاب و شب ها جلوی خانه ی ساسان پلک اش را سنگین میکرد و در خودش فرو میرفت و تکان نمیخورد. از کنارش که میگذشتیم همه ی زورش این بود که دمش را جمع کند که زیر پا نماند. دیگری حامله شده بود. یک روز یک توله کوچک و سفید از سوراخ روی دیوار بین دو ساختمان که کاشی اش افتاده بود سر درآورد و تا دید من تمایش میکنم سریع به داخل لانه چپید. می آمد تا لب سوراخ و میترسید بپرد. زن همسایه میگفت مدت ها طول کشیده تا او و سه هم شیره ی دیگرش یاد بگیرند چطور از میانه ی دیوار پایین بپرند. تن دیگری در آن ایام پر از زخم هایی بود که در اثر رفت و آمدش به سوراخ تنگ به وجود آمده بود. دیده ام چگونه تن توله هایش را لیس میزند، حتی قلقلکشان میدهد. دیده ام که همزمان از تن نحیفش شیر میخورند. مدتیست که دیگر به سوراخ هم نمیروند. دیگری و توله هایش رونقی به بن بست عمید داده اند.
۲۳:۰۹۰۶
تیر

دور گردنم خیس شده بود. نور به کیفیت صبحگاهیش میتابید و من عمیق نخابیده بودم اما عمیقا میخاستم که بیشتر بخابم. صدای زنگ موبایل را شنیدم. و کمی بعد ضربه های آهسته ی انگشتانی. پرسیدم ساعت چند است؟ گفت ده...نه دقیقه به هفت (یعنی اینطور یادم است) گفتم حالا یک ساعت که مانده. گفت خب من باید بروم. گفتم دیر تر برو و به نیمی از قامت او مچاله شدم و خابیدم. کمی بعد تر صدای در آمد و اینبار بی هیچ عذری بیدار شدم و راهی شدیم. کامم لزج و تلخ بود. هوای گردنه ام گرم و کمی شرجی. نگران بودم باز در این پیچ و واپیچ تهوع کنم اما به سلامت گذشتیم. هوس آن دو شلیل روی صندلی را کرده بودم. احسان را که مقابل نوبنیاد پیاده کردیم گفتم من را تا همان نزدیکی هم ببرید خودم میتوانم بروم، شما دیرتان میشود. بابا گفت میگذارمت جایی خودت بقیه اش را پیاده برو. مقابل بانک ایستاد. شلیل ها را نشان دادم و گفتم این ها را جلو بگذارید آفتاب نخورد بگندد. گفت ببر افطار بخورشان. داخل بانک شدم و معرفی نامه را نشان دادم. بردند آن پشت ها پچ پچی کردند و گفتند شغل شما چیه؟ گفتم من دانشجو ام. گفتند باید گواهی اشتغال به کار بیاوری با باقی مدارک. بیرون زدم و به مادرم زنگ زدم که پا نشود این همه راه بیاید. دیر گفتم، نیمی از راه را آمده بود، گفتم که برگردد. در حالی که مسیر را به سرازیری قدم میزدم به احسان زنگ زدم و جریان را گفتم. تازه یادم آمد نمیدانم مسیر را درست آمدم یا نه. از عابری پرسیدم که گفت باید بالا بروی. تاکسی نشستم و تازه شک کردم که معرفی نامه را پس نگرفتم. مقابل پله برقی کیفم را بیرون ریختم و دیدم بله جا گذاشتمش. معرفی نامه را پس گرفتم و سوار قطار شدم. قطار هم پر از جای خالی (جای جانم خالی) هدفونِ "یک گوش و همان یک گوش به پت پتی بند"م را درآوردم و خاستم باقی پادکست سقوط بهمن را بشنوم که انقدر صدای گوینده قطع و وصل شد از خیرش گذشتم. خیره شدم به زانوی پاره ی خانم رو به رویی. به این که سایه دارد؟ سایه ندارد؟! (من مسافر های مترو را قضاوت میکنم.) از پله های نواب هدفون به کار افتاد و چاوشی پلی شد. به صاحبِ اسم "بالارونده از پله ها در حال شافل شنیدن موزیک هایش" اس ام اسی دادم و بی رمق به خانه رسیدم. شلیل ها را گذاشتم یخچال و دراز کشیدم و کمی بعد خابم برد. بعد ما بینش چشم باز میکردم مثلا متوجه میشدم مامان لیلی پیام میگذارد. یا مرضیه دارد میگوید زهرا خابیده. دو سه ساعت بعد به باد خنک کولر و گرمای دلچسب زیر لحاف غلبه کردم و پاشدم وضو گرفتم. دیدم لسانی پیام گذاشته که خانم اختری کجای کاری؟ بیا مقاله ت را اصلاح کن بینیم با آ. خلاصه مقاله را رفرنس پاورقی زدم و برایش زیر لب سگ خور گویان ارسال نمودم. دم افطار دوزاری ام افتاد که ای دل غافل روزه ام تلف شد. وقت شلیل ها بود!

پ.ن: میگفت: روزه دارم منو...اوممم...بگو...

گفتم: روزه دارم منو اف...گفتیم: طارم از آن لعل لب است. :)

۰۱:۲۸۰۵
خرداد
آنگاه که نشاندنش و از او پرسیذند با وی چه کردی؟ خیالش نبود آن مدعی کوچک بغضی هم اوست که "وی" خاندنش. آب دهانش را قورت داد و نسبتش را با پسوندی صفت کرد و گفت. خندیدند و گفتند پس چرا چنین  غمین است؟ ترسیده بود. چشمانش به وی میغرید. گفت عادتش است. گفتند وای بر تو که غم را عادتش کردی. خودش را از تک و تا نینداخت گفت من هرچه در چنته داشتم گذاشتم. گفتند چنته اش را بیاورید. چنته را گشودند. وی پیش آمد. چنته را قاپید و برد...




*رخم چو لاله ز خوناب دبده رنگین است


۱۱:۱۲۱۶
فروردين

...